لحنش نه هیجان داشت، نه شور و شوق. اصلا مثل من نبود که چند ساعت دور خونه راه می رفتم و ناخن میجویدم.
- مامان کارم داشت، برای همین طول کشید.
نگام کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- با مامان و بابا حرف زدم.
ضربان قلبم چند برابر شد. نفسم رو فوت کردم و منتظر ادامه حرفش شدم.
- قبول کردن!
با ذوق دستام رو بالا گرفتم
- ایول! این که خیلی خوبه؛ وای چرا زودتر نگفتی؟
اما هیچی نگفت،سکوت کرده بود و با نگاهی پر از حرف به همون استخر خیره شده بود. نمیدونم چیه اون استخر نظرش رو جلب کرده بود، یعنی مهم تر از من بود؟ آروم زمزمه کردم:
- رضا!
از جاش بلند شد و خیلی کوتاه جواب داد:
-من باید برم، خداحافظ.
چرا؟چرا؟چرا اینقدر بی ذوق؟! حتی یک درصد از ذوق و شوقی که من داشتم و بالا و پایین پریدنام توی رضا نبود. به استخر پر از لجن نگاهی انداختم. مگه من چی کار کرده بودم؟ چرا هیچی نمیفهمم؟ رفتار رضا دوگانه بود، یه روز خوب بود و یه روز بد! و من میتونستم با این رفتارش کنار بیام؟! نمیدونم!
*******
مائده با تعجب گفت:
- بابا این پسر ثبات اخلاقی نداره. یه روز ساز خوب رو میزنه، یه روز ساز بد .
و من با بهت به دیوار خیره شده بودم و به رفتار های امروز رضا فکر کردم. اطرافم چه خبر بود که من نمیدونستم؟
مائده دستش رو مشت کرد و روی دهنش گذاشت و گفت:
- نگاه پسره دیونه! آخه آدم هم اینقدر بی ذوق! اصلا من باید باهات میبودم یکی از این کف گرگیا بهش میزدم.
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- لازم نیست کف گرگی بزنی بهش! بیا کشف کن چرا اینجوری شده؟! مگه من چیکار کردم؟!
شونش رو بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم!
*****
چادر رو ، روی سرم گذاشتم و رو به مائده کردم و پرسیدم:
- خوبم؟!
مائده پوفی کشید و دوباره از لای در آشپزخونه به بیرون نگاهی انداخت. دستش رو کشیدم و دوباره گفتم :
- خوبم مائده؟
مائده با حرص جواب داد:
- خوبی بابا!بذار ببینم چه خبره، دارن چیکار م کنن.
دوباره نگاهی به حال انداخت. خودم هم کنجکاو شده بودم. نفسم رو فوت کردم و سعی کردم بیخیال استرسی باشم که از درون مثل یه خوره داشت من رو میخورد. امشب دقیقا همون شبی بود که سال ها منتظرش بودم. هر شب انتظار این شب رو میکشیدم. شبی که سیاهه، اما آینده سفید من رو رقم میزنه. آیندم رو میسازه. امشب همون شب آینده سازه!
از پنجره کوچیک اتاق به بیرون نگاه انداختم. ماه کامل بود؛ستاره های چشمک زن کنار ماه آروم نشسته بودن. از ته دل لبخندی زدم، انگار خدا و همه فرشته هاش بهم لبخند زدن. اما سیاهی شب بیشتر از شب های دیگه بود. تا به حال شب اینقدر سیاه نبود.این سیاهی بیش از حد باعث شده بود که ماه و ستاره ها بیشتر از شب های دیگه به چشم بیان.
- شهناز دخترم، چایی ها رو بیار.
مائده لبخندی بهم زد و زمزمه کرد:
- برو عروس خانم.
نفسم رو فوت کردم و سینی رو از روی سنگ اپن برداشتم و با قدم های شمرده شمرده اما کمی لرزون، به سمت حال حرکت کردم. وارد حال که شدم موجی از خوش بختی رو حس کردم. همه کنار هم نشسته بودن و بهم لبخند میزدن. چایی رو جلوی همه گردوندم، به رضا که رسیدم لرزش دستم بیشتر از هر چیز دیگه ای توی چشم میزد. رضا چایی رو با تشکر کوتاهی برداشت.
استرسی که داشتم حتی از زمانی که پنهونی با رضا قرار می ذاشتیم هم بیشتر بود،یا زمانی که مصطفوی بدون این که بهمون بگه امتحان میگرفت.
کنار مامان نشستم. بابا هم اومده بود، اما خبری از مقدس نبود. همون بهتر که نیومده بود.اصلاردوست نداشتم ببینمش.هر وقت که میدیدمش بهم چشم غره میرفت و هیچ وقت دلیل این همه چشم غره رفتن رو نفهمیدم.دلم میخواست بعضی وقتا با پشت دست محکم میزدم توی صورتش و می گفتم این تویی که زندگی ما رو خراب کردی، نه ما.اما باید سکوت میکردم. راه چاره دیگه ای نداشتم. مامان خودش پیشنهاد ازدواج با مقدس رو به بابا داده بود و حالا هم باید پاش میسوختیم و میساختیم.
انگار همه صحبت ها شده بود. چون بابا گفت:
- خب،بهتره شهناز و رضا جان برن تو حیاط پشتی باهم حرف بزنن.
از جام بلند شدم. بدون اینکه به رضا نگاهی بندازم با قدم های آروم به سمت در شیشه ای بالکن رفتم. دستگیره رو کشیدم، بوی عطر رضا رو از پشت حس می کردم. لبخندی روی لبام نشست. احساس پیروزی میکردم. احساس برتری نسبت به همه کسایی که چشم دوخته بودن به رضا! احساس برتری نسب به زهرا بانو!
در رو باز کردم واز پله ها پایین رفتیم. وارد حیاط شدیم. رضا روی صندلی نشست و من هم کنارش؛ در واقع هیچ حرفی نداشتیم. من و رضا نزدیک به یک سال دوست بودیم. از تمام پستی و بلندی های زندگی هم دیگه خبر داشتیم و از اون گذشته ما یک سال بود که برای لحظه به لحظه زندگی مون برنامه ریزی کرده بودیم.
رضا با لحنی که سعی می کرد گرمش نگه داره گفت:
- بهت که گفته بودم همه چیز رو درست میکنم.
بوی گل و گیاه بهم احساس خوبی میداد، جوری که لحن نسبتا سرد رضا هم ناراحتم نمی کرد.
- تو هنوز همه چیز رو درست نکردی.
ابروش رو بالا انداخت و به سمتم برگشت. اعتراف کردم که توی این کت و شلوار بی نهایت جذاب شده بود.
پرسید:
- یعنی چی؟!
- تو هنوز لحن سردت رو با من درست نکردی.
سعی کرد که لبخند بزنه اما لبش به پوزخند کج شد. چی شده بود که رضا هنوز نمی تونست بخنده؟! نفسش رو فوت کرد.
پرسیدم:
- چی شده رضا؟! چرا حس میکنم که طرز زندگی کردنت رو عوض کردی؟
به چشمام نگاه کرد. توی نی نی چشماش یه حس ناشناخته رو میدیدم.
- زندگی چیه شهناز؟!
- زندگی...شاید همون لبخندی بود که دریغش کردیم!
جملم رو چند بار زیر لب زمزمه کرد و بالاخره بعد از چند روز لبخند زد و یا بهتره بگم به من زندگی رو برگردوند؛آخه نمیدونست که زندگی من، بالا پایین رفتن ضربان قلبم به لبخنداش بسته شده.
*****
چند ساعت از رفتن رضا و عمه گذشته بود. روی صندلی نشسته بودم و به ماه نگاه می کردم. دیگه حتی اون ستاره های خوشگل دور و برش هم نبودن. تنها بود! احساس کردم کسی کنارم نشست. به سمت چپم نگاه کردم و کسی رو دیدم که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم. بابا!
بهم نگاه کرد و بعد از سکوت چند لحظه ای گفت:
- چقدر زود بزرگ شدی شهناز.
با تعجب زمزمه کردم:
- همچین زود هم نبود!
اما بابا تو یه فکر دیگه بود. کجا بود رو نمی دونم. دوباره به ماه نگاه انداختم،صدای بابا رو شنیدم که گفت:
- وقتی با اشرف آشنا شدم، فکر میکردم خوشبخت ترین آدم زمینم. من عاشق اشرف بوئک. دیوونه وار دوستش داشتم. شاید بیشتر از یه دیوونه. براش هیچی کم نذاشتم.خوشبخت بودیم اما....وقتی فهمیدیم اشرف بچه دار نمیشه، دنیا روی سرم خراب شد. همه فهمیدن، زمزمه هایی که از گوشه و کنار روستا بلند می شد رو میشنیدیم اما به روی خودمون نیاوردیم.سکوت کردیم! سکوت کردیم و سکوت کردیم! سکوتی که تا به آسمون هفتم می رسید! وای به حال اون روزی که سکوت مون میشکست؛ غوغا به پا می شد. تا این که اشرف تحمل نکرد. بهم گفت برو زن بگیر. شاید خودخواهی باشه اما...منم نمیخواستم که مزه پدر بودن رو تجربه نکنم.
به این جا که رسید مکث کوتاهی کرد. اولین بار بود که بابا برام از گذشته حرف می زد. با اشتیاق گوش میکردم.نگاهی بهم انداخت تا تاثیر کلامش رو روم ببینه. ادامه داد:
- قبول کردم.اشرف دست گذاشت رو مقدس! گفت مقدس رو بگیر. من از مقدس نه خوشم میومد نه بدم میومد. ازدواج من و مقدس اجبار بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اجباری که عشق شد!
بابا بدون اینکه اهمیتی به حرفم بده گفت:
- وقتی که من و مقدس ازدواج کردیم، اشرف حامله بود.هیچ کس نمیدونست، حتی خودش هم نمیدونست. همه علائمی که داشت رو فکر میکرد از سر استرس و نگرانیه. با ازدواج من و مقدس همه حرف و حدیث خوابید. همه مثل ما سکوت کردن. اما انتظارات بالا رفت، دیگه کسی انتظار نداشت من برم پیش اشرف، همه میگفتن مقدس!
به چروک های کنار چشم بابا نگاهی انداختم. هنوز هم که هنوزه جذاب بود!
- میدونی اشرف هیچ وقت بهم نگفت دوسم داره. هیچ وقت قربون صدقم نرفت. اما همیشه اون روسری رو سرش می کرد که میدونست بهش نمیاد اما من براش خریده بودم.
از جاش بلند شد و با نگاه کوتاهی بهم گفت:
- اگه من یکم صبر میکردم تا معلوم شه که اشرف حامله ست. شاید تو و بقیه اینقدر باهام سرد نبودید!
به ماه نگاهی انداختم و زمزمه کردم:
- شاید!
*************
به ورقه امتحان نگاهی انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
- خدا خفت نکنه مصطفوی.آخه این چه سوالاییه که دادی؟!
به اطراف نگاهی انداختم تا یکی بهم تقلب برسونه. اماهیچی به هیچی.
دوباره نگاهی انداختم، خدایا فقط سه تا سوال از بیستا سوال رو حل کردم. تازه نمیدونم کدومش درسته یا نه! دستم رو توی موهام کشیدم. خدایا! بزن به مخم تا دوتا چیز یادم بیاد.رد میشدم. حتی پریا هم توی کلاسم نبود تا بتونه بهم کمک کنه.
مراقب با همون صدای نکره اش گفت:
- ورقه ها بالا!
ورقه رو با حال زار به مراقب دادم و از کلاس بیرون رفتم. مصطفوی عزیزم با عمت زیاد کار دارم!
با اخم از مدرسه بیرون زدم. خدایا گند زدم رفت.جواب مامان و فرامرز رو چی بدم؟! رضا چی؟! وای خدا چه غلطی بکنم؟
رضا جلوی در مدرسه با همون پاترولش منتظرم بود. لبخندی به روش زدم و بدون این که به روی خودم بیارم که امتحان رو گند زدم ماشینش شدم. رضا استارت زد و پرسید:
-سلام خوبی؟ امتحان چطوری بود؟
لبخند زوری زدم و دستام رو توی هم گره دادم.سوال قحط بود؟!
- خوب بود.
رضا خندید و گفت:
- خوب میدونم که گند زدی!
ایشی زیر لب گفتم و روم رو برگردوندم. رضا که خودمونی بود، به فرامرز چی می گفتم؟ به مامان چی؟! من بهشون گفته بودم که حتما میخونم! در حالی که اصلا کتابی نداشتم! از خیابون ها و کوچه ها میگذشتیم. نمیدونم چرا رضا این قدر ساکت شده بود! آروم گفتم:
- چه سکوتی.
رضا بهم نگاهی انداخت و دوباره به روبه رو خیره شد.
- تو سکوت کردی!
- من داشتم به امتحانام فکر میکردم. تو به چی؟
جوابی نداد. نفسم رو فوت کردم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. خدایا! چرا رضا باهام سرد شده؟ مگه چیکار کردم؟ چند شب پیش که خوب بود، اما حالا...
رضا با اخمی که باهاش ناآشنا بودم به جاده خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد. انگار اصلا من رو نمیدید. بی حس حس! انگار....نتونستم سکوت کنم.
- چرا اینجوری شدی رضا؟
تعجب از جملم فریاد می زد. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چجوری؟
- انگار به احساست لیدوکائین زدی، بی حس بی حس!
خندید و گفت:
- توهم با این مثالای مسخرت.
اما من نگران بودم،نگران این لبخندی که دیگه واقعی نیست! نگران چیزایی که ممکن بود روز سفیدم رو تبدیل کنه به یه شب سیاه!
جواب داد:
- با رئیسم دعوام شده.
ابروهام رو بالا انداختم. با رئیسش؟ خوب رئیسش چه دَخلی به من داشت؟
- چه ربطی به من داره؟!
جلوی خونه مون ترمز زد. اصلا نفهمیدم کی رسیدیم به خونه! فقط و فقط خیره به رضا بودم و با نگاهی موشکافانه کالبد شکافیش می کردم. نفسش رو فوت کرد و گفت:
- یکم درگیرم شهناز، اهمیت نده! تو باید شاد باشی، خوب باشی.
به چشم هام نگاه کرد و زمزمه کرد:
- شاد باش!
با تلخی گفتم:
- من به غمگین ترین حالت ممکن شادم! به آشوب دلم فکر نکن.
از ماشین پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم، نگاهش رو حس میکردم که دنبالم میکنه و قدم هام رو میشماره.
*****
دفتر کوچیکم رو باز کردم و همون طور که اشک توی چشم هام حلقه زده بود شروع به نوشتن کردم. دست هام میلرزیدن،خودکار هی توی دستم تکون میخورد.
" امروز...امروز از همون اولش هم نحس بود.نحسی که شاخ و دم نداره! یهو آوار میشه روی سرمون و وقتی که به خودمون میایم ،میبینیم زیر یه عالمه آوار گیر کردیم. اولش که با دیدن سوالای مصطفوی کپ کردم. معلوم نیست از کجا سوالا رو در آورده! حالا مصطفوی رو بیخیال، رضا رو بگو...آخه دفتر خوبم، مگه من چیکار کردم؟! چرا رضا اینقدر سرده؟ "
اشک چشمم رو پاک کردم که چند قطرش روی دفتر ریخت. سرم رو بالا گرفتم و به سقف چوبی نگاهی انداختم. خدایا!چرا من اینقدر بدبختم؟ هنوز فقط چند روز از نامزدی مون گذشته اما....آهی کشیدم و دوباره شروع به نوشتن کردم.
" دیشب عمه بهم گفت که برای سال بعد بیا شهر بخون. آخه عمه اینا تو شهر میشینن و فقط بعضی وقتا میان روستا."
خودکار رو پرت کردم روی دفتر و اشک های جاری شده از گوشه چشم هام رو با حرص پاک کردم. بغض گلوم رو مثل یک بختک م فشرد و من بی جون تر از اونی بودم که بتونم با این بختک مقابله کنم!
دفتر رو داخل همون چاله پرت کردم و از اتاق بیرون رفتم، هیچ کس نبود. بهتر! مانتوی سادم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم و با پاهایی که انگار وزنه بهشون وصل بود به سمت جایی نامعلوم راه افتادم و در افکارم حل شدم.چشم هام فقط خاک و سنگ های روبه روم رو می دیدند اما مغزم و ذهنم جای دیگه بود.
سکوت سرد رضا از درون من رو مثل یک خوره میخورد. سکوتی که هیچ دلیلی نداشت! یا شاید بهتره بگم از نگاه من هیچ دلیلی نداشت. رضا سکوت کرده بود و بال بال زدن های من رو برای شکستن این سکوت سرد لعنتی نمیدید. رضا که خودخواه نبود، بود؟! رضا شاد بود، شیطون بود. همش سربه سر همه میگذاشت. من عاشق همین شیطنت هاش شدم، عاشق شاد بودنش. عاشق، عاشق بودنش شدم. عاشق این بودم که عاشقم بود. من عشقش رو به خودم دیدم که عاشقش شدم. دیدم که دل بسته بهم و منم دل بستم. منم دل بستم و حالا دارم شک میکنم که واقعا رضا دل بسته بود؟ شاید...شاید آه زهرا بانو بود. سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم. نه ابری بود و نه آفتابی. اما دل من....بارونی بود، برفی بود،یخ زده بود، دل من داغون بود. خورد شده بود زیر نگاه و سکوت سرد رضا! زیر لب زمزمه کردم:
- نذار سرنوشتم از روز سفید تبدیل بشه به شب سیاه! نذار همه زندگیم رو ببازم .
- شهناز خانم!
سرم رو به سمت صدایی بی نهایت آشنا برگردوندم. با دیدنش نفس توی سینم حبس شد. لبخند محجوبی زدم و گفتم:
- آقا حسین.
حسین لبخندی زد و گفت:
- اینجا چیکار می کنید شهناز خانم؟ چند دقیقه زل زده بودید به آسمون و داشتید واسه خودتون زیر لب حرف می زدید.
جواب دادم:
- کار خاصی نمیکردم، ببخشید من باید برم.
از کنارش رد شدم و قدم هام رو تند تر کردم.اینجا چیکار میکرد؟!
- نامزدی تون رو با رضا تبریک می گم.
لحنش بی حس بود، مثل حال این روزای رضا.به سمتش برگشتم و سعی کردم حداقل لبخندی کج و کوله بزنم. نمیدونم چقدر موفق بودم.
- ممنون.
و بعد با سرعت به سمت خونه راه افتادم.
******
قاشق رو توی بشقاب گل گلی روبه روم چرخوندم. مامان با نگاهی موشکافانه بهم خیره شد و زیر لب گفت:
- چیزی شده؟
لبخندی زدم. نباید میفهمیدند. نباید میفهمیدند که رفتار رضا صد وهشتاد درجه تغییر کرده. بغضم رو قورت دادم و نفسم رو فوت کردم.
- نه؛ مگه باید چیزی بشه؟
ابرویی بالا انداخت و مشغول خوردن غذا شد. حضور بابا کنار مون عجیب بود. چرا حس میکردم این روز ها میخواد بیشتر بهمون نزدیک بشه؟ از جام بلند شدم و ظرف ها رو، روی اُپن گذاشتم. بی توجه به نگاه موشکافانه مامان به سمت بالکن حرکت کردم.داخل بالکن ایستادم و به شب نگاهی انداختم.نسیم خنکی میوزید و پوستم رو نوازش میکرد. دیگه حتی حس فکر کردن رو هم نداشتم. شاید باید من هم سرد می شدم. شاید باید من هم سکوت میکردم در مقابل سکوت رضا.شاید...
- چیزی که نشده؟!
به سمت بابا برگشتم. میدونستم که مامان چیزی بهش گفته. لبخند آرومی زدم تا بغضم رو پنهون کنم.
- نه. یعنی آنچنان مهم نیست.
مهم بود. به اندازه زندگیم مهم بود. رضا مهمه اما نیست. کسی که همه چیزش برام مهمه نیست. توی این شب سرد نیست.نیست و معلوم نیست کجاست! نیست و من...
- بغض داری؟!
هیچی نگفتم. چی میگفتم؟ میگفتم که بغض داره خفم میکنه و من میخندم؟ من دارم با گریه میخندم.شادم اما از درون داغونم.
- رضا ناراحتت کرده؟
نباید میذاشتم چیزی بفهمن. هرگز! به صورتش که پر شده بود از چروک نگاه کردم. به شقیقه هاش که موهای سفیدش معلوم بود.
- نه.مسئله رضا نیست،خب...من دارم وارد یه زندگی جدید میشم. طبیعتا استرس دارم.
ابروش رو بالا انداخت و زیر لب گفت:
- اگه چیزی شده بهم بگو.
نتونستم سکوت کنم. نتونستم ساکت باشم و هیچی نگم.
- چرا ما آدم ها همیشه به محبت کسی که بیشتر از همه ما رو نادیده میگیره، محتاج تریم؟
نگاهم کرد. با چشم هایی که غم رو فریاد می زد گفت:
- چون ما انسانیم اما بویی از انسانیت نبردیم.
*********
حلقه رو توی دستم چرخوندم و با لذت بهش خیره شدم. به دست های ظریفم خیلی می اومد.نگین های طلایی رنگش خیلی حلقه رو جذاب کرده بود. رضا پرسید:
- همین خوبه؟
از دیدنش سیر نمیشدم. دیوانه وار نگاش می کردم و میخواستم با نگام قورتش بدم.
- آره خیلی قشنگه.
رضا نیمچه خنده ای کرد و حلقه رو از دستم در آورد و روی میز گذاشت تا حسابش کنه. زیر لب بی ذوقی نثارش کردم. خیر سرمون اومده بودیم شهر تا حلقه بخریم . رضا پول رو حساب کرد و از مغازه با یه خداحافظی کوتاه خارج شدیم. کوتاه گفت:
- چیز دیگه ای که لازم نداریم، پس میتونیم بریم.
و جلوتر از من راه افتاد. بغضم رو قورت دادم و دستم رو داخل جیب مانتوی ساده کرمی رنگم کردم و پشت سرش راه افتادم. دور و برم شلوغ بود اما در واقع تنها بودم.رضا همه بود و حالا که رضا نیست، هیچ کس نیست. اشک توی چشمام حلقه زد. به حلقه توی دستم نگاهی انداختم. آروم زیر لب گفتم:
- چی شده؟! چرا به اینجا رسیدیم؟
رضا بی توجه به من سوار ماشین شد. در ماشین رو با همون دست های لرزونم باز کردم و روی صندلی جاخوش کردم. رضا ماشین رو به حرکت در آورد و من به بیرون خیره شدم. به مردمی نگاه کرم که یا مثل من با بغضی بزرگ قدم به خیابون میذاشتن یا مردمی که مثل رضا سکوت کرده بودند.
احساس میکردم قلبم درد می کنه، شاید هم یخ زده بود! نمیدونم. اما من داشتم توی این عشق میسوختم و حتی سردی سکوت رضا هم نمیتونست این آتیش رو خاموش کنه. میترسیدم از این که نکنه عشق من به رضا واقعی باشه و عشق رضا به من یه سراب!
دلم می خواست فریاد بزنم آهای مردم! من پریشونم،من تنهام،آهای مردم! من دارم دق میکنم.دق میکنم از دست این مرد! مردی که دیروز شوخ و شیطون بود و امروز اخم میون صورتش بیش از حد به چشم میاومد.
با ایستادن ماشین نگاهی به رضا انداختم و بعد فهمیدم که به خونه عمه که واقع در شهر بود رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و رضا دسته کلید رو به سمتم گرفت و گفت:
- فرنوش تو خونه ست.ممکنه خواب باشه، اگه درو باز نکرد با کلید برو داخل.
پرسیدم:
- نمیای خونه؟
بی حس نگام کرد و در حالی که سوار ماشین می شد گفت:
- نه.
و رفت.رفت و ندید که من دیوونه ی عاشق با نگاهی پر از اشک و بغضی که گلوم رو می فشرد پشت در یک خونه موندم و دارم دق میکنم.ندید!
زنگ در رو فشار دادم. فرنوش در رو باز کرد و با روی خوش گفت:
- خوش اومدی شهنــ....
با دیدن چشم های قرمزم و رد اشکی که روی گونه هام جاری شده بود با بهت پرسید:
- چی شده شهناز؟
خودم رو داخل خونه انداختم و گوشه حیاط روی موزاییک های خاکستری نشستم و هق هقم شروع شد. فرنوش کنارم نشست و پرسید:
- شهناز، عزیزم چی شده؟ تو رو خدا بهم بگو. با رضا دعوات شده؟ کسی چیزی بهت گفته؟
با صدایی که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم:
- رضا،رضا سرد شده فرنوش.رضا منو دیگه نمیخواد. دیگه باهام حرف نمیزنه، حرفاش خلاصه شده توی چندتا کلمه، میترسم فرنوش. میترسم از این که منو نخواد.
فرنوش دستم رو گرفت و با لحنی محکم گفت:
- شهناز! گریه نکن. خواهش میکنم اینقدر خودت رو آزار نده.
به چشم های درشت و خوشرنگش نگاه کردم و با لحن بی حس گفتم:
- آدما از دور قشنگن، چون از دور میدرخشن، اما وقتی نزدیک شون میشی می بینی درخششون از شیشه خورده هاشون بوده.
*****
اشکم رو پاک کردم و به آسمون نگاهی انداختم.توی این چند ساعت تنها کارم گریه و زاری بود و نگاه کردن به آسمونی که انتها و ابتدا نداشت. میتونستم حدس بزنم که چشم هام سرخ شده و دماغم تغییر سایز داده و بزرگ شده. فرنوش چایی رو جلوم گذاشت و گفت:
- الاناست که رضا پیداش شه. بیا یه چایی بخور و بعد برو خودت رو مرتب کن.
چه دل خوشی داشت. مرتب کنم؟ برای کی؟ مگه کسی هست که براش مهم باشه؟ بود و نبود من برای رضا هیچ اهمیتی نداره.
فرنوش که بی تفاوتی من رو دید گفت:
- شهناز،خوبی؟!
پوزخندی زدم.نگام رو از آسمون گرفتم و به صورت جذابش دوختم. موهای خوشرنگش دورش ریخته شده بود. چشم های قهوه ای درشتش رو بهم دوخته بود.
- به کجای حال من خوب میخوره؟!
زمزمش رو شنیدم که گفت:
- هیچ جا.
صدای در خونه رو شنیدم، حتما رضا بود. نگاهم رو به بخار چایی دوختم و فرنوش بلند شد و از پله های حیاط پایین رفت تا در رو باز کنه. به اطراف خونه عمه نگاه کردم. از تک تک آجرهای خونه شون صفا و صمیمیت میریخت. خونه لبریز بود از محبت های خاص و ناب! خونه بوی تازگی داشت. بوی حس جدید!
- شهناز!
صدای نگران رضا بود. نگران شده بود؟ هه! مگه اهمیتی هم داشتم؟ اصلا من کی بودم که اهمیت داشته باشم؟ من فقط توی زندگی رضا یه اضافی بودم. رضا دوباره سوالش رو تکرار کرد:
- شهناز! خوبی؟
به چشم هاش نگاه کردم. نگرانی موج میزد. ابروم رو بالا انداختم و با همون صدای دورگم گفتم:
- مگه مهمه؟
اخم ریزی کرد و سعی کرد با شوخی بگه:
- زنا خیلی ضعیفن! چون همیشه گریه میکن.
پوزخندی زدم و جواب دادم:
- گریه زنا نشون از ضعیف بودن شون نیست. نشون از اینه که یه مدت طولانی قوی بودن.
جوابی نداد. کنارم نشست و به ماه خیره شد. زیر لب گفت:
- چرا یهو اینجوری شدی؟
- اینو من باید از تو بپرسم.
صورتش رو برگردوند و بهم خیره شد. اما من همچنان به ماه توی آسمون خیره بودم. گفتم:
- زنا موجودات خیلی عجیبی هستن، قوی ضعیف! اون قدر ضعیف که با هر حرف میشکنن و اونقدر قوی که نمیذارن بفهمی که شکستن.
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- اما من که زود شکستم.
خواست دستم رو بگیره اما سریع دستم رو به سمت فنجون چایی بردم. دندوناش رو از شدت حرص روی هم سایید. نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم. خدا بخیر کنه با این وضعیت!
******
سرم رو بالا گرفتم و به سقف خونه خیره شدم. قلبم درد میکرد. احساس میکردم که....عجیب بود که هیچ احساسی نداشتم. نمیدونم چم بود. شاد بودم یا ناراحت؟ خوش حال بودم یا غمگین؟ شاید هم بی حس بودم. مثل رضا.یا شاید هم تنها.از جام بلند شدم و آب دهنم رو قورت دادم. نگاهی به اطراف انداختم و تشک ها رو جمع کردم. با دیدن ساعت سوتی زیر لب کشیدم. دیر شده بود. رضا باید منو میبرد روستا.نگاهی به اطراف انداختم. خونه به طرز عجیبی ساکت بود. قدم اولم رو برداشتم و به سمت حال حرکت کردم. رضا نبود! فرنوش کنار تلویزیون خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
کل خونه زیر خاک بود! به حدی که اگه دستم رو روی میز تلویزیون میکشیدم انگشتم تا یک سانتی زیر خاک میرفت. روی فرش های قرمز رنگ خونه عمه نشستم. رضا نبود.کجا بود؟ نمیدونم. شاید باز هم منو فراموش کرده بود. دیگه کم کم داشتم عادت می کردم. عادت به این سردی رضا. یا شاید هم داشتم دلزده میشدم!
بیکار به در و دیوار خونه نگاهی انداختم. چیزی نبود که بتونم روش مکث و فکر کنم. خونه عمه ساده بود! مثل همه خونه های دیگه این شهر بود؛ اما صمیمیتش یه حرف دیگه میزد!
با صدای تلفن از جام بلند شدم و به سمت گوشی که کنار تلویزیون بود رفتم. گوشی رو برداشتم.
- بله؟
با شنیدن صدایی تقریبا آشنا، مو به تنم سیخ شد.بعد از چندسال صداش رو میشنیدم.
-فرنوش تویی؟
سرفه ای کردم تا صدام باز بشه:
- نه،من شهنازم.
زن پشت خط با صدایی آهسته گفت:
- خیل خوب! وقتی فرنوش بیدار شد بگو نرگس زنگ زد.
و قطع کرد. نرگس! خواهر سومی رضا! چند سالی بود که تهران زندگی میکرد. وقتی بچه بودم اون رو چند بار دیده بودم، اما کاملا یادم نمی اومد.
فرنوش سرجاش نیم خیز شد و با لحنی خواب آلود گفت:
-کی بود شهناز؟
به چشم های درشتش خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم.
- نرگس بود.
مثل فنر از جاش بلند شد و با دو به سمت تلفن اومد. با استرس گفت:
- چی گفت؟ چی شده؟
ابروم رو بالا انداختم و به حالات عجیب فرنوش نگاه کردم.
- فقط گفت بهت زنگ بزنم. تو یهو چت شد؟
نفسی کشید و با خیال راحت گفت:
- هیچی،چیز مهمی نیست.
تلفن رو سرجاش گذاشت و دستی به موهای افشون شدش کشید.چشم هاش خواب آلودگی رو فریاد میزد.
خواست به سمت در خروجی بره که بازوش رو گرفتم. همه چیز اینجا مشکوک بود.
- فرنوش!بهم بگو چی شده؟ چه خبره اینجا؟
چشم های قهوه ای رنگش روی صورتم لغزید. با استرسی که مشهود بود گفت:
- مگه...مگه باید چیزی شده باشه؟
پوفی کردم. یا واقعا احمق بود، یا خودش رو به احمقی زده بود.دستم رو، روی دهنم کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:
- فرنوش!با زبون خوش بهم بگو چی شده؟! چرا یهو مثل این برق گرفته ها پریدی؟
شاید یه دختر روستایی بودم، اما احمق نبودم! خوب میفهمیدم که اطرافم یه خبرایی هست و من نمیدونم. با لحنی شمرده شمرده سوالم رو دوباره تکرار کردم:
- فرنوش اینجا چه خبره؟!
دستی به موهای پخش و پلا شدش کشید و جواب داد:
- هیچی بابا،سمیرا مریض شده بود، میخواستم حالش رو از نرگس بپرسم، میدونی که...نرگس سال به سال بهمون زنگ نمیزنه.
پوزخندی زدم. انتظار داشت باور کنم؟ بازوش رو ول کردم و گفتم:
- برو صورتت رو بشور.
مثل فشنگ به سمت در حال حرکت کرد. نمیدونم چه فکری دربارم میکنن، اما خوب میدونم که یه چیزایی پشت پرده ست. این ماجرا خیلی عجیب بود، زنگ زدن یهویی نرگس، دست پاچه شدن فرنوش و از همه عجیب تر سرد شدن رضا!
دست به سینه به سمت پنجره تمام قد حرکت کردم، باغچه کوچولوی خونه ی عمه درست زیر پام بود. توی آینه انعکاس صورت خودم رو میدیدم. چشم های روشنم دیگه اون برق قبلی رو نداشت، اون همه شور و شادی و نشاط کجا رفته بود؟ گونه هام آب رفته بود و زیر چشم هام به اندازه دو بند انگشت گود رفته بود. زیر لب زمزمه کردم:
- خدایا! داری با زندگیم چیکار میکنی؟
*****
قاشق چایی خوری رو توی فنجون کوچیک صورتی و سفید تکون دادم و به رضا که با خیال راحت مشغول خوردن بود نگاه کردم. نتونستم تیکم رو نندازم:
- فکرکنم قرار بود صبح منو ببری روستا.
فرنوش نگاه کوتاهی به دوتامون انداخت و زیر لب گفت:
-باز دعوا!
اما رضا با نگاهی بی حس، پوزخندی زد و جواب داد:
- فکر کنم قرار بود امروز بریم کارنامت رو بگیریم.
پوفی کردم که از جاش بلند شد. به سمت در خونه حرکت کرد.همون طور که کفش هاش رو پاش می کرد گفت:
- یه ساعت دیگه میام دنبالت، میریم کارنامت رو میگیریم و بعدش میریم روستا.
و بدون خداحافظی از خونه خارج شد. از جام بلند شدم و به سمت حیاط حرکت کردم. تنها چیزی که الان نیاز داشتم سکوت و تنهایی بود. و شاید هم یکم مهربونی های رضا. پام رو، روی سرامیک های سرد گذاشتم. توجهی نداشتم که سردی سرامیک ها داشت به همه جای بدنم نفوذ می کرد. از سردی چشم های رضا که بدتر نبود. بود؟ از سردی قلبم که بدتر نبود، بود؟
سرامیک ها از خاک پر شده بود. جوری که دلم نمیاومد روشون قدم بردارم. آخرش هم دمپایی های سیاه و سفیدی که گوشه افتاده بود رو برداشتم. به سمت نرده ها حرکت کردم و نفس عمیقی کشیدم. سکوت! سکوت! سکوت! و البته صدای گنجشک های کوچیک که جیک جیک می کردن هم بود.
درخت عنابی که داخل باغچه بود کم کم داشت از بی آبی خشک می شد. گل های ریز ریزی که کنار درخت عناب بودن پر پر شده بودن. خاک باغچه هم که کم کم داشت از شدت خشکی ترک برمیداشت.
پوفی کشیدم. اینجا هم آرامش نداشتم. من کجا آرامش دارم؟ کی آرامش دارم؟ جواب سوالم رو هم میدونستم هم نمیدونستم. من پیش رضا آرامش داشتم، زمانی که رضا باشه، اما سردی چشماش نباشه.زمانی که...
با شنیدن صدای فرنوش از افکارم فاصله گرفتم.ای کاش میذاشت توی حال خودم باشم و اتفاقات این چندروز رو برای خودم حلاجی کنم.
- شهناز! شهناز! بیا حاضر شو.
نگاه کوتاهی به باغچه انداختم و به سمت خونه حرکت کردم.وسوسه آب دادن به باغچه رو پس زدم و به سمت خونه راه افتادم. اگر میخواستم آب بدم خیلی طول میکشید.
********
- این آقا کی باشن؟
دستم رو مشت کردم. می خواستم با همین مشتم محکم بکوبم تو دهن احمدی، ناظم بداخلاق مون که از مصطفوی هم بدتر بود! منتظر بودم تا رضا بگه نامزدش اما با شنیدن جواب رضا، روح از بدنم رفت.
- برادرش هستم.
برادر! برادر! قلبم انگار نمیزد. برادر دیگه چه صیغه ای بود؟ به صورتش نگاه کردم. اما با جدیت به احمدی نگاه میکرد. ته ریشی که در آورده بود؛چشم هایی که یکم زیرش چروک شده بود. من...من چرا این چروک و این ریش رو ندیدم؟!چشم های مشکی رنگش بی فروغ شده بود. اینقدر درگیر افکارم بودم که ندیدم رضا هم مثل من داره تو آتیشی دست و پا می زنه که دلیلش معلوم نیست.
احمدی اخم ریزی کرد و گفت:
- اون دفعه هم برادرشون اومده بود.
رضا چیزی نگفت. احمدی چندتا ورقه رو جا به جا کرد تا دستش به کارنامه من رسید. نگاهی بهش انداخت و با لحن سرد گفت:
- خواهرتون سال دیگه باز هم مهمون ما هستن!
روح از بدنم رفت. خدای من! یعنی جدی جدی گند زدم؟! رضا دستش رو دراز کرد و ورقه سفید رو از دست احمدی گرفت و نگاهی انداخت. زیرزیرکی به ورقه نگاه کردم و آروم سوتی کشیدم.
ریاضی: دو
علوم : یک و نیم
مطالعات: سه.
رضا ورقه رو توی دستاش مچاله کرد و نگاهی پر از اخم حوالم کرد. احمدی با نگاه پیروز به صورتم خیره شد. لعنتی! همون روز که لیلا گفت با پریا نگرد، باید به همین فکر می کردم. احمدی لج کرده بود! مطمئنم. وگرنه چطور ممکن بود اینقدر نمره هام رو پایین می داد؟! هرچند که زیاد تقصیر احمدی نبود. تقصیر خودمم هم بود. با شیطنت هایی که با پریا سر کلاس، توی مدرسه، بیرون از مدرسه و بلایی هایی که سر معلما می آوردیم، این نمره ها زیاد عجیب و غریب نبود.ای خدا بگم چیکار کنه این پریا رو که گند زد به زندگیم. رضا دستم رو محکم گرفت، زیر لب زمزمه کردم:
- هی چته؟!
نگاهی وحشتناک بهم انداخت که از شدت ترس مو به تنم سیخ شد!دستم رو ول کرد و بعد از تشکر و خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شد. نگاهی پر از حرص به احمدی انداختم که گفت:
- میرزایی. صبر کن!
بهش خیره شدم. صورتی تقریبا چاق و قدی بلند. چشم های درشت عسلی و ابروهای پر پشت. روبه روم ایستاد و گفت:
- میرزایی. من بهت گفتم که رابطت رو با سینایی قطع کن!
با بغض زمزمه کردم:
- پریا چه ربطی به نمره های من داره؟!
سعی کرد لحنش رو مهربون تر کنه، هرچند که نمیتونست. پونزده سال بود که توی دم و دستگاه آموزش و پرورش وول میخورد و همیشه هم ناظم بود! ناظمی که حتی یک روز هم اخم از روی صورتش پاک نمیشد.
- نصف نمره ها رو امتحانا و نصف دیگه رو انضباط تشکیل میده! با شیطنت هایی که با سینایی داشتی، فکر میکنی من اجازه میدادم تا سال دیگه بری به پایه بالاتر؟! امسال سالی بود که تو باید تعیین رشته میکردی. اما دوستیت با سینایی همه چیز رو بهم ریخت. تو تا قبل از عید خیلی خوب بودی اما....
سرم رو پایین انداختم. شاید هم حق با احمدی بود. پریا همه چیز من رو عوض کرد. دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن مهربون گفت:
- شهناز، تو دختری هستی که با تموم سختی ها درست رو م خوندی، اما نذار آدم هایی مثل پریا راه زندگیت رو عوض کنن! آدمی که ذاتش خراب باشه، هیچ وقت درست نمیشه. تو بیا خودت رو بکش. ذات خراب، خوب نمیشه. اما ذات خوب، خیلی زود تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی خراب میشه.
به چشم هاش نگاهی انداختم و بعد گفتم:
- حق با شماست.
به سمت در چوبی اتاق حرکت کردم و گفتم:
- خدافظ خانم احمدی.
لبخندی زد و گفت:
- به سلامت میرزایی.
از راهروی مدرسه که همیشه جای شیطنت های من و پریا بود گذشتم و به سمت در خروجی مدرسه که به رنگ قهوه ای بود حرکت کردم. یه دعوای حسابی در پیش رومه!
********
چند روز از دادن اون کارنامه های شوم گذشته بود! عجیب بود که خونه تو آرامش بود. هرچند که باید چشم غره های مامان و تیکه های فرامرز رو فاکتور میگرفتم! اما...انگار همه قبول کرده بودن که این ضعف درسی فقط با یک بار تجدید شدن برطرف میشه! چیز زیادی دور و برم تغییر نکرده بود به جز بیشتر شدن سردی رضا! انگارکه کسی هی تو گوشش میخوند که سرد بشو! برو! رد شو! و من تنها راه نجاتم رو توی دستای مشت شده رضا میدیدم و معلوم نبود کی مشت دست هاش رو باز میکنه و این سردی از بین میره!
از پنجره به ماه نگاه کردم. ابرها جلوشو گرفته بودن و هاله ای ازش معلوم بود.شب بود و این سیاهی هاش! شب بود و این تنهایی! همیشه موقع بیکاری شعر های فروغ رو زمزمه می کردم:
تورا میخواهم و میدانم هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من نا گه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
با بالشتی که محکم به دهنم خورد، صدام خفه شد. مائده با همون صدای خواب آلودش گفت:
- ببند لطفا!
و بعد دوباره سرش رو داخل بالشت کرد و صدای خروپفش کل اتاق رو گرفت. ذوقم کور شد! آهی کشیدم و دوباره به ماه خیره شدم.وقتی میخواستم یه چیزی بخونم این کارو میکنن، وقتی نمیخواستم هم که... دلم میخواست تنها شعری رو که از دیوان فروغ حفظ کرده بودم رو بخونم. این شعر رو هم به لطف معلم ادبیات مون حفظ شدم، یکی از سوال های امتحان مون از این شعر میومد و من باید حفظ میشدم! هرچند که توی زندگیم خیلی باید ها بود اما انجام ندادم.باید رضا رو گرم نگه میداشتم اما سردش کردم! باید پدرم اینجا می بود اما نیست و هزاران باید دیگه .توی دلم ادامه دادم:
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندان بان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی میخندد به رویم
چون من سر میکنم آواز شادی
لبش با بـ ــوسه میآید بسویم
اگر ای آسمان خواهم یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموش گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را....
آهی کشیدم و اشک چشمم رو پاک کردم.هی فروغ! این شعرت دقیقا وصف حال منه. آروم آروم چشم هام رو بستم و به خواب فرو رفتم.هرچند که فکر رضا نمیذاشت اما...
*******
لباس ها رو ، روی طناب انداختم و گیره ها رو، روی لباس ها زدم. مامان نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بیا فرنوش پشت در منتظرته.
با خوش حالی تشت رو کنار باغچه هول دادم که صدای جیغ مامان در اومد:
- شهناز! اونو بذار سرجاش.
سرم رو پایین انداختم و چشمی گفتم. مامان روش رو اونور کرد و مشغول جارو کشیدن شد. تشت رو بدون اینکه متوجه بشه گذاشتم کنار سرامیک باغچه و سریع از پله ها بالا رفتم. دستگیره در بالکن رو باز کردم و وارد خونه شدم. فرنوش با عجله گفت:
- کجا بودی دختر؟!
دستم رو، روی سینم گذاشت و نفس نفس زنان به صورتش خیره شدم و جواب دادم:
- مامان هرچی کاره به من داده! اعصابم خورد شد.
خندید و دستم رو کشید
- حقته! اعصاب داداشم رو هم حسابی خورد کردی. بیا باید برات یه چیزی رو تعریف کنم.
آروم زمزمه کردم:
- چی شده؟
مامان از پله ها بالا اومد و با اخم گفت:
- شهناز! زودبرگردیا!
باشه ای زیر لب گفتم و سریع به سمت بیرون حرکت کردم. دمپایی های زرد رنگم رو پوشیدم و جلوی آینه ای که نزدیک به در خونمون بود به خودم نگاه کردم. موهای قهوه ای رنگم رو زیر روسری آبی رنگم قرار دادم. چشم های درشتم توی آینه برق م زد. برقی که دلیلش رو نمیدونستم. شاید...سعی کردم به دخترک توی آینه لبخندی بزنم، اما فقط لب هام کج شد.
فرنوش دستم رو کشید و گفت:
- بدو بیا دیگه!
از چندپله باقی مونده پایین رفتم و در فلزی رو محکم بستم. کنار خونمون یه ردیف بود که از گل و علف پر شده بود! جای خوبی برای چرای گوسفندا، وقتی که سردی هوا زیاد میشه، بود.فرنوش کنار دیوار واستاد و با اخم گفت:
- داری اطراف رو تجزیه و تحلیل میکنی؟! بیا دیگه.
کنارش ایستادم و زمزمه کردم:
- بگو چیکار داری، اصلا کجا میخوای بری؟!
در گوشم گفت:
- باید بریم یه جایی که کسی نشنوه.
اوهومی زیر لب گفتم و به دنبالش حرکت کردم. تابستون هم داشت کم کم به آخراش میرسید و باید دوباره میرفتم و مهمون اون مدرسه لعنتی میشدم! دلم نمیخواست روزم رو با این فکر بگذرونم اما...تنها راه نجات از دست سردی عجیب رضا همین بود!
روستا در حقیقت دوتکه ای بود. یه تیکه که سمت غرب قرار داشت، پر بود از درخت و نهال و خونه سازی اونجا طبق قانونی قدیمی، ممنوع بود!
قسمت شرق که فاصلش با قسمت غرب فقط پنج متر بود، محل زندگی اهالی روستا بود.
فرنوش کنار درختی که به خاطر سیل، تنه اش کج شده بود نشست و با هیجان شروع کرد:
- وای شهناز! نمیدونی چی شده.
خندیدم و گفتم:
-خوب بگو تا بدونم.
- یه همسایه جدید برامون اومده، اسمش آسیه ست. با مامانش تنها زندگی میکنن. نمیدونی چه دختر به روز و باکلاسیه. خیلی به خودش میرسه، آرایش میکنه. این ور و اون ور میره. دیروز دیدم با یه پسره حرف میزد. بعد که ازش پرسیدم اون پسره کی بود، گفت که اسمش مجیده، گفت خیلی دوسش داره.بهم پیشنهاد داد با دوست مجید، محمود دوسـ...
اخمی کردم و حرفش رو قطع کردم:
- میفهمی چی می گی فرنوش؟! تو اون دختر رو مگه چقدر میشناسی که میخوای با دوستاش هم دوست بشی؟! میدونی رضا یا برادرات بفهمن چه جنجالی به پا میشه؟
تن صدام داشت بالا تر میرفت. جوش آورده بودم. فرنوش دختر ساده و پاکی بود، نمیخواستم بشه یکی مثل پریا! مثل پریایی که...نفسم رو فوت کردم و به فرنوش که با بهت بهم نگاه می کرد خیره شدم.
لب های فرنوش لرزیدن و صداش لرزون به گوشم رسید:
- اما...اما آسیه...آسیه که چیز...چیز بدی نگفت.
نمیفهمیدم، نمیفهمیدم چطور فرنوشی که الان هیجده سالشه و توی خانواده ای تحصیل کرده زندگی کرده اینقدر ساده لوح باشه. وجدانم بهم تشر زد، من هم با پریا که یکی لنگه آسیه بود دوست بودم. نفسم رو فوت کردم و منتظر شدم تا ادامه حرفش رو بگه. فرنوش سکوتم رو که دید گفت:
- به خدا آسیه دختر خیلی خوبیه شهناز. خیلی مهربونه! بعد من فقط یه قرار با محمود میذارم. به خدا آدم بدی نیستن. من مجید رو دیدم. بهم گفت آجی، بهم گفت....
نمیتونستم تحمل کنم. نمیتونستم ببینم که خواهرم اینقدر ساده لوح باشه! درسته درسته! من با پریا یه مدتی دوست بودم. اما وضع دوستی من فرق داشت!من مواظب خودم بودم.پریا چندین بار گفت بیا بریم پیش اصغر و نمیدونم یه عالمه کسای دیگه اما من گفتم نه! حالا هم که....
سرم رو داخل دستام گرفتم و با حرص گفتم:
- آخه مگه دیوونه ای فرنوش؟! نمیفهمی؟اگه بابات، رضا یا داداشات بفهمن چی؟! میخوای چیکار کنی؟!
فرنوش سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- اما...
از جام بلند شدم و پام رو، روی شاخه درخت شکسته گذاشتم. با عصبانیت گفتم:
- اما نداریم.
- چه خبره خانوما؟!
به سمت صدا برگشتم. کسی رو دیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم. حسین! با همون لبخند مرموزش. فرنوش سریع بلند شد و گفت:
-چیزی نیست آقا حسین! ببخشید.
اما من با نگاهی موشکافانه به حسین نگاه می کردم. سرش رو بالا آورد و با چشم هاش پرسید:
-چیزی شده؟
نفسم رو فوت کردم و روبه فرنوش کردم و گفتم:
- بریم فرنوش. خسته نباشید آقا حسین!
حسین زیر لب زمزمه کرد:
- سلامت باشید.
******
توی افکارم غرق بودم و زیر لب برای خودم شعرهای فروغ رو زمزمه م کردم. دیگه کمتر به سردی رضا فکر میکردم. به سردیش، به بی حسیش، به این که چندماه از نامزدیمون گذشته بود اما برای شمردن دیدارهامون نیازی به استفاده از انگشت هام نبود. عادت کرده بودم، به سردی،به بی حسی! دیگه حتی اشک هم نمیریختم، نمیخندیدم. عصبی و بداخلاق شده بودم و همه به پای استرس میذاشتن. دیگه حتی مائده هم همدم درد هام نبود. مائده ای که این روزها بی حس تر از رضا بود. بی حس تر از همه دنیا بود. نمیدونستم برم پیش کی و درد و دل کنم؟! به کی بگم که دارم کم کم مثل رضا میشم؟! به مادری که خودش یک کوه درد بود؟! به فرامرزی که منتظر یه تلنگر بود تا زمین و آسمون رو بهم بدوزه؟! به پدری که تمام زندگیش شده اون زنش و نقش بازی میکنه که ما روهم دوست داره؟! به کی میگفتم؟! حتی فرنوش هم که دیروز مرهم بود، امروز درد بود.
واقعا نم دونستم با کی درد و دل کنم. تصمیم گرفتم با خودم باشم، با خودم خلوت کنم. با خودم بخندم، با خودم گریه کنم. با خودم! آدم های اطرافم بهم نشون دادن که تنهایی بهتر از شلوغیه.
نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم. تنها چیزی که نشون میداد رضا بهم پایبنده. اون روزایی که انگشتری نبود دل هامون بهم وصل بود، اما امروز که پای انگشتر اومده وسط نمیدونم دل هامون کجا رفته!
*****
با صدای مائده از جا پریدم:
- به چی فکر میکنی پرنسس؟!
لبخندی برای دل خوشی مائده زدم و زمزمه کردم:
- به همه چی و هیچی.
چشم هاش رو، روی صورتم گردوند و گفت:
- بازم رضا نه؟!
لبخندم جمع شد. مائده اونقدر ها هم فکر میکردم ساده نبود.
- منظورت چیه؟!
لباش رو ورچید و جواب داد:
- چون رضا همه چی توعه ولی انگار تو برای رضا هیچی!
پس مائده هم فهمیده بود. فهمیده بود منشا حال بدم کجاست. آب دهنم رو قورت دادم و فقط بهش خیره شدم. با چشم هایی که توش پر بود از دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت:
- زیادی خوب بودن، خوب نیست. زیادی که خوب باشی، دیده نمیشی، میشی مثل یه شیشه ی تمیز، کسی شیشه ی تمیز رو نمیبینه، همه به جای شیشه منظره ی بیرون رو میبینن. کسی تو رو نمیبینه شهناز!
از جاش بلند شد . به خورشید نگاهی انداخت. صداش رو شنیدم که گفت:
- نذار آیندت که باید یه روز سفید باشه، تبدیل بشه به یه شب سیاه!
و به گوشه اتاق رفت و لحاف رو برداشت و روی گلیم ها دراز کشید. جملش رو توی ذهنم چندین بار مرور کردم. من نمیخواستم درست! اما رضایی که انگار عاشق شب بود رو چیکار میکردم؟!
********
صدای قهقه های رضا از بیرون میاومد و من پوزخند زدم. صدای تعریف هاش با مائده و مامان میاومد و من پوزخند زدم. گرم گرفتن هاش رو میدیدم و پوزخند زدم. انگار هیچ کاری نمی تونستم بکنم جز پوزخند زدن! مامان وارد آشپزخونه شد و نگاه خیره من رو به قوری دید. بهم تشر زد:
- دختر حواست کجاست؟! همه مهمونا بیرونن اونوقت تو اومدی اینجا و داری گلای قوری رو میشماری؟!
به مامان نگاهی انداختم و زمزمه کردم:
- الان میام.
باز غر زد:
- بدو زود باش. مگه این دورهمی ها کی اتفاق میافته که تو داری ازمون فرار میکنی؟!
دستم رو مشت کردم و زیر لب گفتم:
- بس کن مامان!
اما مامان اهمیتی نداد و برای خودش غرغر کرد. اهمیتی به حرفاش ندادم و وارد حال شدم. حتی از مجلس خواستگاری هم شلوغ تر بود. به سمت عمه رفتم و با لبخند گفتم:
- خوش اومدید عمه.
و به همین ترتیب با همه سلام و احوال پرسی کردم. به رضا رسیدم. لبخند مصنوعیش رو به وضوح حس می کردم. به چشم هاش خیره شدم و گستاخ گفتم:
- سلام آقا رضا.
اونقدر هم همه بود که کسی گستاخیم رو نفهمید. اما ابروهای رضا توی هم رفت و زیر لب گفت:
- سلام شهناز خانم.
از کنارش رد شدم و کنار مائده نشستم. مائده زیر لب گفت:
- تیکه بهش انداختی که اینجوری داغ کرد؟!
اهمیتی به حرفاش ندادم. برام مهم نبود. فقط میخواستم سریع تر این مهمونی لعنتی تموم بشه و برم راحت شم. با یاد مدرسه ها اعصابم خورد شد. لعنتی! غم و غصه های من یکی دوتا نبود. همشون مثل یه کوه پشتم افتادن.
******
نگاهی به اتاق ها انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
- باز هم برگشتی سر نقطه اول شهناز خانم!
سمایی، مسئول خوابگاه با دستش به سمت اتاق اشاره کرد و گفت:
- این اتاق توعه. شیش تا تخت داره.
به اتاق نگاهی انداختم. تقریبا بیست متری بود با کمدی زنگ زده چپ، فرشی قدیمی و کهنه و پر از آشغال، تخت هایی با فلزهای زنگ زده و روتختی های کثیف و پر از چرک. سمایی که نگاه خیره ام رو به اتاق دید گفت:
- خیل خوب، اتاق رو خوردی.
و بعد بازوم رو کشید و در اتاق رو قفل کرد. به ساعت سفیدی که روی دیوار آویزون بود نگاهی انداختم، دیگه باید میرفتم. به سمت پله ها حرکت کردم که سمایی گفت:
- هفته دیگه شنبه، بیا خوابگاه.
چشمی زیر لب گفتم و از پله ها به سرعت پایین رفتم. نباید رضا رو منتظر میذاشتم.
*******
مامان سرم رو آروم بوسید و گفت:
- به سلامت دخترم.
فرامرز مثل همیشه با جدیت بهم نگاه کرد. اما من ته ته چشم هاش عشق و دوست داشتن رو میدیدم. فرامرز جدی بود، عصبی بود، غیرتی بود، اما با همه این کارهاش باز هم منو دوست داشت. شاید به روی خودش نمیآورد، شاید محبت نمیکرد، اما با کارهاش بهم میفهموند. نه مثل رضا که....
- به سلامت برگردی، آخر هفته میبینمت.
لبخندی به روش زدم و زیر لب گفتم:
- خداحافظ.
برای مائده و بقیه دست تکون دادم و سوار پاترول رضا شدم. ماشین رو به حرکت در آورد و به سوی جاده حرکت کرد. آروم پرسیدم:
- آخر هفته،تو میای دنبالم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باید ببینم برنامه هام چی میشه.
برنامه ها؟! یعنی ارزش من از برنامه ها هم کمتر بود؟ سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
- به سلامت.
با صدایی که سعی میکردم بغض رو توش پنهون کنم گفتم:
- خداحافظ
از ماشین پیاده شدم و به در سفید رنگ خوابگاه نگاه کردم. محل جدید زندگی من!
********
با وارد شدنم به اتاق، موجی از گرما به صورتم برخورد کرد.
- سلام شهناز.
با شنیدن صدای آشنایی به سمت چپ برگشتم و در کمال تعجب، شخصی رو دیدم که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم. پریا!
لبخند مصنوعی زدم و سعی کردم بهت توی چشم هام رو پنهون کنم.
- سلا...م.
به زور تونستم چهار حرف سلام رو به زبون بیارم. آروم به سمتم اومد و جلو روم ایستاد. می گن مار از پونه بدش میاد دم خونش سبز میشه، دقیقا حکایت زندگی من بود! پریا!مغزم دستور میداد از پریا دوری کنم، اما دیگه حتی لیلایی هم نبود که بتونه راهنماییم کنه و یا از شدت عصبانیت محکم توی گوشم بزنه.
بغلم کرد و با خوش حالی گفت:
- همش خدا خدا میکردم که باهم دیگه توی یه اتاق بیوفتیم. میدونی که، یه عالمه کار هست که پارسال نتونستیم انجام بدیم و حالا تا آخر سال وقت داریم.
نه.پریا آدم بشو نبود. چند قدم به سمت عقب برداشتم و با لبخند زوری گفتم:
- توهم افتادی؟!
لبخندی زد و زمزمه کرد:
- آره.
و بعد بیخیال دستم رو کشید و ساکم رو، روی تخت که درست کنارش بود، انداخت و با خوش حالی روی تخت نشست و گفت:
- امسال هم میریم سر کلاس مصطفوی و یه عالمه آتیش میسوزونیم. یا مثل قبل بین دبیر ادبیات و دبیر زبان جنگ و دعوا راه میندازیم.
و بعد با شیطنت بیشتر ادامه داد:
- و یا میریم بیرون از مدرسه و با بچه ها قرار میذاریم. فکر خوبیه نه؟!
آب دهنم رو قورت دادم. خدایا! خودت یه راهی بذار جلوی پام. من نمیخواستم! وجود پریا کنارم رو نمیخواستم. من،شهناز! دختری که یه روز رضا سر پاکیم قسم میخورد حالا باید اسیر پریا میشدم. مسخره بود نه؟! اما واقعیت بود. من نمیتونستم نه بگم! میخواستم نه بگم اما نمیتونستم. سخت بود، در مقابل دختری مثل پریا که حرف حالیش نمیشد تقریبا غیر ممکن بود تا سخت!
- کجایی شهناز؟!
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. دختری با چشم های متوسط قهوه ای و موهای کوتاه مشکی،پوستی تقریبا سبزه و قدی کشیده و بلند. روی هم رفته خوب بود؛ اما اصل که قیافه نبود، اصل ذات بود! ذاتی که خراب بود و درست بشو هم نبود. تنها چیزی که میتونستم در وصف پریا بگم " آدم نشو" بود. پریا آدم نمیشد و میخواست من رو هم مثل خودش کنه. مثل خودش!
****
روی تخت نشستم و نفسم رو فوت کردم. گوشم درد گرفته بود از بس که پریا حرف زده بود. فردا شروع مدرسه ها بود، دلم نگاه های پر از تحقیر معلم ها رو نمیخواست. با یاد مصطفوی چهار ستون تنم لرزید. داد های رفعت سر کلاس ریاضی، اخم و تخم های سماواتی. سرم رو، روی بالشت کوبیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- مدرسه عزیز، ازت بیش از حد متنفرم. حتی بیشتر از مقدس.
خب نفرت من به مقدس عجیب نبود. اون خانواده مون رو از هم پاشوند. پدرم رو از ما دور کرد. به قول مامانم مقدس حق ما رو خورد! به سقف اتاق نگاهی انداختم. هی! زندگی ما رو نگاه کن.
- پیس! پیس! اه، شهناز. با توام! هوی!
سرم رو چرخوندم و به پریا که کنارم مشغول ویز ویز کردن بود نگاهی انداختم و گفتم:
- بله؟!
اخمی کرد و گفت:
- چرا جواب نمیدی؟!
نگام رو ازش گرفتم و به سقف دوختم. زیر لب گفت:
- شهناز، شب هستی؟!
اخمی کردم و گفتم:
- برای چی؟!
- فرار!
ازخنده منفجر شدم. اونقدر بلند میخندیدم که الهه، بالشت رو محکم به سمتم پرت کرد اما خندم قطع نشد! همون طوری میخندیدم و هر کاری میکردم، خندم تموم بشو نبود که نبود! محکم با دستش پهلوم رو پیچید که نفسم بند اومد.
- کوفت! مگه دارم جوک میگم؟! دیوونه! میگم شب با بروبچ بیرون بریم. واسه خودمون بگردیم.
نگاش کردم. این دختر دیوونه بود. به خدا دیوونه بود! حالا ببین کی گفتم! اخمی کردم و اداش رو در آوردم:
- بگردیم واسه خودمون! تو حالت خوبه؟! چیزی نخورده تو سرت؟ همچین میگی بریم بگردیم واسه خودمون انگار هنوز تو همون روستای فنقلی هستیم. بریم گم بشیم اون وقت می خوای چیکار کنیم؟! از اون گذشته؟ چرا من باید باهات بیام؟!
ریلکس بالش رو گذاشت زیر سرش و جواب داد:
- بابا من دیگه تو این کار اوستا شدم.
دهن کجی بهش کردم و ملافه روی خودم کشیدم و گفتم:
- برو بابا!
******
دستم رو بلند کردم و به رفعت نگاهی انداختم. رفعت با همون صدای جیغ جیغوش گفت:
- بگو میرزایی.
از روی نیمکت های چوبی بلند شدم .صدام رو صاف کردم و گفتم:
- راه حل این مسئله ای که رفتید درست نیست.
اخمی کرد و با طعنه گفت:
- آها، اونوقت شما معلم هستید؟! اگه معلم هستید چرا این سال رو مردود شدید؟
صدای خنده های ریز از گوشه گوشه کلاس اومد. اما من مطمئن بودم که این سوال اشتباهه. راه حل کاملا غلط بود. میتونستم قسم بخورم. اخمی کرد و گفت:
- وقت کلاس من رو با این سوالای مسخره نگیر میرزایی.
با اعتماد به نفس گفتم:
- پس بذارید بهتون ثابت کنم که این سوال اشتباهه.
اخمی بهم کرد و روی صندلی سبز رنگ نشست. به جای اینکه صندلی رو جلو بکشه، میز رو به سمت خودش کشید و با پوزخند گفت:
- بفرمایید خانم پروفسور.
کتابم رو بستم و با قدم های لرزون لرزون به سمت تخته سیاه رفتم. خدایا به امید خودت!
روبه روی تخته سیاه ایستادم. آب دهنم رو دوباره قورت دادم که رفعت تشر زد:
- زود باش دیگه.
گچ سفید رنگ رو با دستای لرزونم برداشتم و روی تخته کشیدم که صدای قیژ وحشتناکی داد. جوری که دندونام انگار سِر شد. اعدادی که از ذهنم میگذشت رو، روی تخته مینوشتم. راه حلم خیلی آسون تر از راه حل رفعت بود؛ و همین طور جواب فرق داشت. بعد از چند دقیقه به رفعت نگاه کردم که با اخم به تخته خیره شده بود. پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- خب؟!
با صدای لرزونم گفتم:
- خب خانـ...خانم...من...یعنی...این....
حرفم رو قطع کرد و با همون صدای جیغ جیغوش گفت:
- این راه حل هم درسته. بفرمایید بشینید خانم میرزایی.
به سمت صندلی راه افتادم و کنار پریا، روی صندلی چوبیم نشستم و زیر لب گفتم:
- خوب گفتم پریا؟!
پریا زیر لب گفت :
- بد نبود!
نفسم رو با شادی بیرون فرستادم. خدایا به امید خودت.
********
- پریا؟! چی شده؟!
بی حال روی تخت نشست و زمزمه کرد:
- حالم بده. حالت تهوع دارم.
کنارش نشستم و زمزمه کردم:
- الان میرم پیش خانم اسدی، باشه؟
سری به علامت تایید نشون داد و روی ملافه سفید رنگ دراز کشید. رنگش پریده بود و زیر چشم هاش به اندازه دو بند انگشت کبود شده بود. موهای سرش از شدت گرما به سرش چسبیده بود. با عُقی که زد سریع به سمت در فلزی اتاق رفتم و با یک حرکت بازش کردم. به سمت پله ها حرکت کردم و زیر لب هی خدا خدا کردم که حالش از این بدتر نشه. درسته که پریا آدم خوبی نبود، اما دلم نمیخواست حتی زجر کشیدنش رو هم ببینم. جلوی در سبز رنگی که توش مسئول خوابگاه زندگی میکرد رفتم و محکم با مشت به در کوبیدم. زن بداخلاقی در رو باز کرد و با بی حوصلگی گفت:
- هوی چته؟!
همون طور که اشک هام گوله گوله میومد پایین گفتم:
- پریا، دوستم...دوستم حالش بده.
توی چشم هاش از ترس پر شد. شالش رو از پشت در برداشت و روی موهای بهم ریختش کشید. با ترس بهم گفت:
- اتاق شماره چندی؟
با بغضی که صدام رو خدشه دار کرده بود گفتم:
- سیزده.
*****
لبخندی به پریا زدم و زمزمه کردم:
-خوبی خوشگل خانم؟!
بهم نگاهی کرد. چشم هاش از غم پر بود هیچ وقت ندیدم که پریا غمگین باشه و یا ناراحت باشه. همیشه شاد بود و میخندید. همیشه خوش بود. به جز اون روزی که برای اولین بار باهم صحبت کردیم. زمزمه کردم:
- هوم؟!
سرش رو پایین انداخت و با ریشه های بافته شده روسریش ور رفت. روسری سبز رنگش بیش از حد به پوست سفیدش میاومد. چشم های درشتش کمی خیس شده بود. نمیفهمیدم چی شده، درک نمیکردم. مسموم شده بود و بعد از اینکه چندبار بالا آورد حالش بهتر شد. اما...
- حالم بده شهناز. دلم میخواست اون وقتی که محتویات معدم رو بالا میاوردم، همراهش این خاطرات لعنتی رو بالا میاوردم.
لبخندی گیج کننده زدم. هیچ چیزی از حرفاش نمیفهمیدم. روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. پوزخندی زد و ادامه داد:
- خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که روی رگت میکشی، نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه.
از جام بلند شدم. کنارش روی تخت نشستم، صدای زق زق فلزای تخت گوشم رو اذیت کرد. اما الان تنها چیزی که مهم بود فهمیدن مشکل پریا بود. پریا پوزخندی زد و بهم خیره شد. آروم گونم رو نوازش کرد. لبخندی بهش زدم و دستش رو توی دست هام گرفتم. چشم هاش رو بست و بعد از چند ثانیه، صدای نفس های عمیقش به گوشم خورد. دستش رو بوسیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- هرچقدر که بد باشی، اما باز هم توی نگاه من خوبی.
ملافه رو، روی سرش کشیدم و به سمت تخت خودم حرکت کردم. سعی کردم آروم برم بالا تا کسی از صدای زق زق فلزا بیدار نشه. طاق باز روی تخت دراز کشیدم و به یار فراموش کارم فکر کردم. رضا! دلم براش تنگ شده بود. نمیدونم اونم دلش برام تنگ شده بود یا نه. روی دیوار با انگشتم نوشتم
" همیشه به یادتم یار فراموش کار"
انگشتم رو برداشتم از روی دیوار سرد و چشم هام رو بستم؛ باید میخوابیدم.
*******
مصطفوی گچ رو به سمت سطل آشغال پرت کرد. با همون صدای جیغ جیغوش گفت:
- راه حل دوم برای شما خیلی راحت تره، اما کمی گیج کننده تر از راه حل اوله.
پریا سرش رو، روی میز گذاشت و زمزمه کرد:
- تورو خدا یکی اینو ساکت کنه.
ریز خندیدم و دوباره به مصطفوی که مثل همیشه مقنعه قهوه ای رنگش کج شده بود، نگاه کردم. مصطفوی روی صندلی نشست و گفت:
- خوب، جلسه بعدی از فصل سه و دو امتحان کتبی.
پریا خودکارش رو از داخل کیفش در آورد و زمزمه کرد:
- بترکی الهی! انگار نافشو با امتحان بریدن، هی میگه امتحان امتحان.
*****
لبخندی به فرنوش زدم و دستش رو محکم فشردم.لبخندی بهم زد و زیر گوشم گفت:
- با رضا اومدی؟!
چشم هام رو با خوش حالی باز و بسته کردم. امروز جمعه بود و همراه با رضا از خوابگاه اومدیم بیرون تا بیایم شهر و باقی وسایل عقد رو بخریم. به فرنوش که توی اون مانتوی سفید شبیه عروسک ها شده بود نگاه کردم. جذابیتش ده برابر شده بود. رنگ سفید خیلی بهش میاومد. نگاهی به ساعت دستش انداختم و پرسیدم:
-رضا نمیاد همراه مون تا خرید کنیم؟!
لب های صورتی رنگش رو گاز گرفت. حس می کردم داره چیزی رو پنهون می کنه. به سمت نیمکتی که برای عابران خسته کنار بازار گذاشته بودند، حرکت کرد و نشست. سرش رو، داخل دست هاش گرفت و بهم خیره شد. آروم روی نیمکت چوبی قهوه ای روشن نشستم و به چشم هاش که برق عجیبی داخل شون بود خیره شدم. چرا یهو قاطی کرد؟! داشتم کم کم به این پی می بردم که فرنوش از پریا هم عجیب غریب تره. آب دهنش رو قورت داد و به مردمی که بی توجه به همدیگه حرکت می کردن خیره شد.
-نرگس...
منتظر نگاش کردم. خوب نرگس چی؟! مگه چی شده؟! دست هاش میلرزیدن. دوباره بهم خیره شد و لب هاش رو دوباره گاز گرفت. نمیفهمیدم این حرکاتی که نرمال نبودن از سر و روش می ریخت برای چی بود.
-نرگس...مخالف این ازدواجه!
آسمون با اون عظمتش روی سرم ریخت. دستم رو ناخودآگاه مشت کردم. لبخندی تلخ روی لب هام نشست. مخالف بود؟! مگه چندبار منو دیده بود که این حرف رو میزد؟ یه بار باهام حرف زد و اون مکالمه بیش از ده تا کلمه نشد! منو میشناخت که مخالفت میکرد؟! میدونست چقدر عاشق رضام و مخالفت میکرد؟ فرنوش با ترس دوباره به چشم هام نگاه کرد و زمزمه کرد:
- همین...چند روز پیش زنگ زد، گفت که بهتر از تو برای رضا ریخته.
بهتر از من برای رضا ریخته؟! راست می گفت! منِ دختره یه روستایی از رضا کمتر بودم! منی که شونزده سالم بود از رضای بیست و پنج ساله کمتر بودم! من بچه بودم! من تجدید شدم! من...من....من! نرگس راست گفته! من کمترم نه؟! شاید هم به خاطر این کم بودن رضا سرد شده! از جام بلند شدم ، لبخندی تلخ روی لب هام نشوندم و زمزمه کردم:
- زهرا بانو ؟!
سرش رو بالا آورد. مردمک چشم هاش از شدت ترس و بغض میلرزید. ترس از این که برم به رضا بگم و بغض...بغض از چی؟! حال من گریه داشت؟! نمیدونم. شاید هم گریه داشت. نه حال من گریه نمیخواست، بغض نمیخواست. فقط یه آغوش پر از محبت می خواست و یه دوست دارم! آغوش پر از محبت کجاست پس؟! ای کاش میشد به این آدما یاد میدادیم که محبت رایگانه! یا شاید هم باید توی برنامه های تلویزیون و رادیو می گفتیم که محبت حرامه! شاید هم آدما به همدیگه محبت میکردن. توی این دنیا که هرچیز حلالی انگار حرامه، باید خوب ترین چیزها رو حرام کرد تا شاید هم یکم مردم بهش رو میآوردن.
روبه روم ایستاد. دست هام رو گرفت، لبخندی زد و سعی کرد بغض پشت چهرش رو با یه نقاب پنهون کنه. در گوشم گفت:
- بیا بریم. بیخیال این زندگی و آدماش.
لبخندی بهش زدم و زیر لب زمزمه کردم
- یکی از همین آدما زندگیمه، چجوری بیخیالش بشم؟!
*****
مانتوم رو، روی جالباسی انداختم و آستین پیراهن مشکی رنگم رو بالا زدم. فرنوش وسایل رو جلوی رضا گذاشت و گفت:
-بیا شاه داماد! اینم وسایلی که امروز خریدیم. فقط موند لباس عروس که فردا باهم دیگه میریم میخریم.
شانس آورده بودم که فردا به خاطر تولد یکی از امام ها تعطیل بود.رضا که با اخمی غلیظ به پلاستیک ها نگاه میکرد، خیره شدم و ابروم رو بالا انداختم. رضا سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد و گفت:
-باشه! پس برید بخوابید تا فردا زود بیدار شیم بریم این لباس رو بخریم. من کار زیاد دارم.
قلبم مچاله شد اما لبخند زدم. فرنوش به سمت آشپزخونه حرکت کرد و رضا هم رفت تا لباسش رو عوض کنه. با صدای تلفن به سمت تلویزیون حرکت کردم و تلفن که درست کنارش بود رو برداشتم. شماره مال خونه مون بود.
-الو؟!
صدای مامان از پشت خط به گوشم رسید
- سلام شهناز، خوبی ؟!
خوب؟! تنها چیزی که به حال این روزهام نمیخورد همین خوب بودن بود! خوب باشم؟! امکان نداره.اصلا شهناز باید زجر بکشه!
-خوبم مامان.
-خریدی وسایل رو عزیز مامان؟!
بی حوصله جواب دادم:
- آره خریدم، فقط لباس مونده که فردا با رضا میریم.
صدای مامان از نگرانی پر شد.
- فردا که تعطیله مادر جان! مطمئنی که مغازه ای بازه تا بتونید خرید کنید؟! ای کاش همین امشب اون لباس رو هم میخریدید.
به ساعت نگاه کردم. هشت بود! به شدت خوابم میاومد و حوصله نداشتم تا با مامان یکی به دو کنم.
- مغازه یکی از دوستای رضا بازه فردا. میریم میخریم.
صدای فرنوش رو از کنار گوشم شنیدم.
- زن داییه؟! گوشی رو بهم بده.
گوشی رو بی میل به فرنوش دادم و به سمت اتاق حرکت کردم تا بخوابم. اینقدر خسته بودم که حتی دلم نمیخواست شام بخورم. فقط خواب با یه خیال راحت میخواستم که....
*********
چشم هام رو باز کردم و به دیوارهای روشن شده خیره شدم. آفتاب زده بود. توی جام نیم خیز شدم و به ساعت روبه روم که عقربه هاش رو به رخم می کشید خیره شدم. هفت و ده دقیقه! فرنوش کنارم خواب بود و جای رضا خالی بود. اخمی کردم و بلند شدم. به سمت اتاق هال حرکت کردم، حتما اونجا بود. یا داشت کانال های تلویزیون رو نگاه می کرد و یا داخل حیاط مشغول آبیاری بود. اما...هیچ جا نبود! هیچ کدوم از این جا ها نبود! به خودم امیدواری دادم که حتما رفته دستشویی. از خونه عمه بیرون زدم و به سمت پله ها حرکت کردم. برق دستشویی خاموش بود پس اونجا نیست! سرم رو کج کردم و به سمت راست که حمام بود خیره شدم. حتما اونجا بود! حمام خونه عمه داخل انباری قرار داشت. از چندپله که حیاط و انباری رو بهم وصل می کرد پایین رفتم اما برق حمام هم خاموش بود. چونم لرزید. با دو به سمت خونه راه افتادم.
زیر لب هی به خودم امیدواری میدادم که نرفته، منو فراموش نکرده. اما تک به تک، جا به جای خونه رو گشتم. نبود. روی پله ها نشستم. خنده دار بود و شاید هم گریه دار. اما من باز هم فراموش شدم. رضا فراموشم کرد. چرا نیست؟! اگه هست کجاست؟! دستام رو توی هم دیگه قفل کردم تا از شدت لرزشش جلوگیری کنم. بهشون نگاه کردم. هیستریک وار میلرزیدن. دندونام هم روی هم میلغزیدن. صدای خواب آلود فرنوش به گوشم خورد
-شهناز...اینجا چیکار می کنی؟!
سرم رو به سمتش برگردوندم. آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- هیچی، مهم نیست!
از کنارش گذشتم تا وارد خونه بشم اما بازوم رو محکم گرفت. به چشم هام خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
- چی شد؟
پلک زدم تا اشکام نریزن. لبخندی زدم و گفتم:
- رضا...نیست!
چشم هاش از حیرت و تعجب پر شد. چند بار پلک هاش رو باز و بسته کرد و بازوم رو ول کرد. به سمت عقب قدم برداشت و با بهت گفت:
- نیست؟!
به سمت آشپزخونه راه افتادم و جواب دادم:
- نیست! رفته. باز هم منو فراموش کرد و رفت.
وارد آشپزخونه شدم و چشمم به دسته پولی خورد که روی اپن افتاده بود.
******
دستش رو، روی لباس حریر کشید و گفت:
- این خیلی ساده ست، از این پارچه این لباس، یکم شلوغ ترش رو ندارید؟!
بی حس به لباس روبه روم خیره شدم و پوزخندی زدم. لباس عروس باید بگیریم، اونم بدون حضور داماد. فرنوش دستم رو گرفت و زمزمه کرد:
- یکم بخند حالا! شب بریم خونه به مامان زنگ میزنم حسابی حال این پسره رو بگیره.
خانمی که مسئول اون مزون بود نگاهی به لباس عروس ها انداخت و بعد به تن باریک و ظریف فرنوش نگاه کرد.
- یه مدل هست، ولی به شما نمی خوره فرنوش خانم! سایزش یکم کوچیک تره.
فرنوش خندید و گفت:
- برای من نمی خوایم که، برای زن داداشم می خوایم. شهناز جون!
زن نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد. دستش رو به سمتم گرفت و با تعجب گفت:
- چه عجیب! فکر می کردم برای خودتون می خواید. مبارکه شهناز خانم. به پای همدیگه پیر شید.
زیر لب ممنونی گفتم و به سمت همون لباسی که خانم مسئول میگفت حرکت کردم. خوشگل بود. خانم لباس رو در آورد و به سمتم گرفت و با چرب زبونی گفت:
- خیلی بهت میاد عزیزم. برو بپوشش.
به سمت اتاق هایی که گوشه مغازه بود حرکت کردم.
لباس دنباله دار و شیکی بود. روی آستین هاش خیلی با پولک تزئین شده بود. قسمت دامنش چین چین بود و لای هر چین از پولک و منجق پر شده بود! خیلی به پوست سفیدم میاومد. فرنوش به در تکیه داده بود و زیر لب گفت:
- خیلی بهت میاد.
راست میگفت. واقعا محشر بود! برای منی که فقط لباس های کهنه این و اون رو میپوشیدم این فوق العاده بود. فرنوش تکیه اش رو از در برداشت و دستش رو روی شونم گذاشت و فشرد.
- بریم دیگه، تا یه ساعت دیگه باید بری روستا.
باشه ای زیر لب گفت و لباس رو به آرومی در آوردم.
*********
مائده با خوش حالی لباس رو دور خودش چرخوند و گفت:
- وای چقدر قشنگه آجی! خیلی نازه.
لبخندی به ذوق کردنش زدم و به بیرون خیره شدم. چه هوای خوبی بود. انگار نه انگار که فراموش شده بودم. اصلا اهمیتی نداشت. به درک که دوسم نداره! به درک که سرد شده! مگه دریا مرد از بی بارونی؟! رضا مجبوره باهام ازدواج کنه! چه سرد باشه چه گرم. برام اهمیتی نداره!
مائده تکونم داد و گفت:
- شهناز...شهناز...کجایی؟!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- هیچ جا! لباس رو بده جمع کنم خراب نشه.
با نگاهی عجیب بهم خیره شد و زیر لب گفت:
- خودتی! خر خودتی!
اهمیتی به حرفاش ندادم. از روی زیر انداز بلند شدم و لباس رو انداختم داخل جعبه و به سمت اتاق حرکت کردم. اصلا حوصله نداشتم. حوصله مائده و حرفاش، رضا و سردیش. امروز زندگی بهم درس خیلی خوبی داد! این که هیچ اهمیتی برای رضا ندارم. پس رضا هم برام اهمیتی نداره. اما من باید بفهمم چرا سرد شد. چرا منو فراموش میکنه. به خاطر حرف های نرگس و یا وجود زهرا بانو؟!
اگه منو نمیخواست پس چرا اومد خواستگاریم؟! مگه من الافم؟! یا بیکارم ؟! هیچ کدوم! من فقط یه آدمم. یه آدم که حق داره که زندگی کنه، نفس بکشه، محبت ببینه، محبت کنه!
لباس رو پشت در آویزون کردم و روی زمین سرد دراز کشیدم. اهمیتی نداشت که زیر سرم بالشت نیست! هیچ اهمیتی نداشت! آروم آروم چشم هام رو بستم و به خواب فرو رفتم. این دفعه حتی به رضا هم فکر نکردم.
******
روبه روی آینه ایستادم وبه چشم های عسلیم خیره شدم. موهای قهوه ای رنگم حالت پریشون گرفته بودن. چشم هام دیگه شور و شوق سابق رو نداشت. لبم رو کج کردم تا لبخند بزنم اما...آهی کشیدم و از آینه فاصله گرفتم. به سمت هال راه افتادم که صدای فرامرز و بابا رو شنیدم.
- نمیدونم چی شده، اما این روزا شهناز خیلی غصه میخوره. اصلا مثل اون قبلا نیست.
بابا با تعجب گفت
- غصه؟! اشتباه فهمیدی بابا جان! غصه کجا بود؟! شهناز فقط استرس عقد و عروسی رو داره.
صدای پر از تمسخر فرامرز رو شنیدم. قلبم داشت از جاش کنده می شد. فرامرز هم فهمیده بود؟!
- اصلا حرف شما متین! حرف شما درست پدر من! اینو به من بگو که چرا رضا همه کارا رو عقب می ندازه. اینو بهم بگو که چرا هنوز نرفتن آزمایش خون بدن؟!
در اتاق رو باز کردم و با خشم گفتم:
- بس کن فرامرز! این موضوع به تو هیچ ربطی نداره.
فرامرز روبه روم واستاد. چشم هاش از خشم و عصبانیت پر بود.
- میشه روشنم کنی که دلیل اینکه امروز رضا نیومد تا برید خرید لباس عروس چی بوده؟!
مامان و مائده هینی کشیدن. بابا اخمی کرد و گفت:
- فرامرز چی می گه شهناز؟!
با نفرت به فرامرز خیره شدم. ازش متنفر بودم! از همون بچگی!
- چرت و پرت میگه بابا!
دست به سینه بهم نگاه کرد. به سمت بابا حرکت کرد و کنارش ایستاد. منو با انگشت نشون داد.
- این دختره رو میبینی بابا! هنوز که هنوه چشم هاش رو، روی واقعیت بسته و نمیخواد هم باز کنه! این دختر یه احمقه بابا! یه احمق که فکر میکنه رضا دوسش داره. فکر میکنه رضا بین اون و همه اونو فقط میبینه! شهناز چشماتو باز کن و اطرافت رو ببین. ببین مردم دارن چی میگن!
نمی تونستم تحمل کنم که پشت سر رضا بد بگن. نه اصلا و ابدا! فریاد کشیدم:
- خدا پرونده ای رو که مردم نوشتن رو نمیخونه!
فرامرز به سمتم اومد. بازوم رو گرفت و تکونم داد و شمرده شمرده گفت:
- داری کیو گول میزنی شهناز؟! منو؟! مامان رو؟! بابا رو؟ باشه همه رو گول بزن. همه رو!اما خودتو می تونی گول بزنی؟! من به درک؛ بابا به درک؛ همه مون به درک. لعنتی به خودت بیا! ببین داری با کی ازدواج میکنی.
ازم فاصله گرفت و به سمت در خروجی حرکت کرد. نگاهی بهم انداخت و با نهایت تاسف گفت:
- باشه! باشه! من چشمامو این دفعه می بندم. اما....فقط منتظر یه آتوی دیگم! منتظرم تا رضا یه آتوی دیگه بده. اون وقته که حتی خودتو هم بکشی نمیذارم ازدواج کنید.حالا خود دانید.
نمیتونستم خودمو کنترل کنم. دست هام میلرزیدن. صدای بسته شدن در رو که شنیدم روی زمین پخش شدم. امروز، نحس ترین روز زندگیم بود! نحس ترین و لعنتی ترین روز زندگی من!
*****
پام رو با استرس روی سرامیک های کف بیمارستان کوبیدم. نگام رو دوختم به زن روبه روم که داخل پذیرش مشغول حساب رسی بود. استرس از درون داشت مثل یه خوره منو میخورد. رضا نگاهی بهم انداخت و بعد گفت:
-فکر کنم نوبت مون شده.
لبخندی زدم و از جام بلند شدم تا بریم و آزمایش هامون رو بگیریم. زن با بی حوصلگی گفت:
- بفرمایید جناب!
رضا سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه. به زن که صورتش پر بود از چروک نگاه کردم.
- آزمایش داده بودیم، شهناز میرزایی و...
زن با بی ادبی حرف رضا رو قطع کرد:
- آزمایش خونا هنوز آماده نشدن. حدود یک ساعت دیگه حاضر میشن.
رضا باشه ای زیر لب گفت و روی صندلی آبی رنگ بیمارستان نشست. استرسم هر لحظه داشت کمتر و کمتر می شد. همه مراحل و سختی ها رو به پشت سر گذاشته بودیم، این که چیزی نبود. یه آزمایش خون ساده! رضا سرش رو به دیوار تکیه داد.کنارش روی صندلی نشستم و زمزمه کردم:
- هنوز هم نمی خوای بهم بگی؟!
سرش رو بلند کرد و چشم های قهوه ای رنگش رو بهم دوخت. پرسید:
- چی رو بگم؟!
سرم رو پایین انداختم و با ریشه های بافته شده روسری سفیدم بازی کردم.
-این که چرا این چند وقته سرد شدی؟
سکوت کرد. هیچی نگفت! سرم رو بلند کردم و ادامه دادم:
- و یا این که...هفته پیش نیومدی تا لباس عروس رو بخریم. حداقل میاومدی و حرفی نمیزدی برام بیشتر ارزش داشت تا این که نیومدی و فقط چندتا اسکناس روی اپن باشه!
- اوضاع بهم ریخته ست شهناز. بیخیال ؟! سعی میکنم از این به بعد خوب باشم.
محکم و جدی گفتم:
- وظیفته که خوب باشی! من نمیخوام یه زندگی مثل مامانم داشته باشم. هرگز!
نیشخندی حوالم کرد. دستش رو، به سمت کفش هاش برد تا بندشون رو سفت تر کنه.
- مگه زندگی مامانت چشه؟!
- یا نمیفهمی، یا خودتو زد به نفهمی و نمیخوای بفهمی! زندگی مامانم به خاطر ناعدالتی که بابام داشت نابود شد.سر بچه زندگی مامانم به گند کشید. ادعای عاشقی بابام با دیدن یه زن دیگه کلا فراموش شد و مامانم محکوم بود به سکوت و ساختن! بازم بگم؟!
- خانم شهناز میرزایی و...
رضا سریع از جاش بلند شد و گفت:
- بله بفرمایید؟!
زن نگاهی به آزمایش ها کرد.
-بفرمایید آزمایش هاتون حاضره.
رضا نگاهی به انداخت و بعد از چند ثانیه محکم روی میز کوبید و گفت:
-این یعنی چی خانم؟!
زن نگاهی به ورقه انداخت و زمزمه کرد:
- یعنی جواب آزمایش منفیه، شما ها نمیتونید باهم ازدواج کنید.
قلبم ایستاد، روح از تنم رفت، معدم تیر کشید و چشمام سیاهی رفت و روی زمین پخش شدم.
*********
اشکام ریز ریز روی گونم میریخت. مامان تسبیحش رو توی دستش فشرد. فرامرز از اینور خونه میرفت اونور خونه. مائده دستش رو، روی گونم کشید و زمزمه کرد:
- عزیزم نگران نباش، دیدی که سپیده (خواهر بزرگ رضا) زنگ زد و گفت که با یه چندتا قرص همه چیز درست میشه.
و من هی به این رشته خانوادگی لعنت میفرستادم. دکتر گفت قرص بخور، گفت خورد و خوراکت رو درست کنی بعد می تونی آزمایش بدید و صد در صد مثبت میشه. اما....رضا بی حس بود. خدایا داری با زندگیم چیکار میکنی؟! خونم رو روی آب داری میسازی؟! که با یه تلنگر ساده همه چیزش فرو بریزه و بشکنه؟ حالم از این زندگی بهم میخوره. متنفرم از این زندگی لعنتی! متنفرم! نفرت دارم. از خودم، از رضا، از این رشته خانوادگی.
با صدای تلفن مامان سریع از جاش بلند شد و به سمت میز حرکت کرد. صداش به گوشم رسید
- سلام بفرمایید؟!
-....
- خوبی سپیده جان؟!
-.....
مامان نگاهی بهم انداخت و با بغض گفت:
- آره دخترم سیاه بخت شد.
-....
- بیان مشهد؟!
بریم مشهد؟! این بزرگ ترین آرزوم بود. بریم مشهد. حتما دکترای اونجا میتونستن یه کاری برامون بکنن.آره می تونستن.
-......
- پس من با شهناز حرف میزنم، شماهم با آقا رضا حرف بزنید.
-....
- حالش خیلی بده، اصلا فکر نمیکرد که درست یک هفته بعد از این که لباس سفید عروسی بخره بختش بهش نشون بده که سیاهِ!
اشکام دوباره موج گرفت. مائده با تشر به مامان گفت:
- مامان نمیبینی حالش چقدر بده.
هق هق میکردم. خدایا! خودت به دادم برس. چرا من؟! چرا منی که قرار بود بختم سفید باشه شد سیاه! به رضا چی گفته بودم؟! گفتم که نمیخوام مثل مامانم بشم؟! نه وضع من از مامانم هم بدتر بود.
*****
- همین که گفتم شهناز! من نمیام مشهد.
مات به چهره مردونش خیره شدم. خدای من! این چی داره میگه؟! مگه این مرد، همونی نیست که یک روز ادعای عاشق بودنش کل روستا رو پر کرده بود و حالا...وای خدای من! خدایا! مگه من چیکار کردم که این حقم بود.
- یعنی چی که نمیای؟! ما باید بریم تا بتونیم ازدواج کنیم.
به سمت پله ها که حیاط و خونه شون را بهم وصل می کرد حرکت کرد. پشت لباسش را کشیدم و نذاشتم از پله ها بالا بره و منو پشت سرش بذاره. نفسش رو فوت کرد و به سمتم برگشت. یقش رو توی دستم گرفتم و با بغض زمزمه کردم:
- چرا؟! چرا داری منو فراموش میکنی؟! چرا نمیخوای منو ببینی؟!
جوابم سکوت بود. سکوتی که مثل یه شب سیاه روی زندگیم سایه انداخته بود.
- جواب منو بده رضا! لعنتی بهم حالی کن که پای کس دیگه ای توی زندگی مون نیست و راحتم کن. د لعنتی حرف بزن!
فریادش گوشم رو آزار داد
- تو زندگی من کسی نیست، اما تو زندگی تو خیلیا هستن.
یقش رو ول کردم و مبهوت بهش خیره شدم. چی میگفت؟! اصلا میفهمید خودش؟! ادامه داد:
- چند نفر تو زندگی تو هستن شهناز؟! جایگاه من چیه؟! من به خاطر تو زهرا بانو و هزارتا مثل زهرا بانو رو رد کردم. اما تو...
داغ کردم. داشت بهم تهمت می زد. نمیذاشتم، درسته که رضا رو دوست داشتم اما آبرو و حیثیتم رو بیشتر دوست داشتم.
- میفهمی چی میگی؟! من با کی بودم تو زندگیم؟! به غیر از تو کی توی زندگیم بود؟
پوزخندی زد و سرش رو پایین برد. به کفش هاش نگاه کرد و دوباره سرش رو بالا آورد. آروم در گوشم گفت:
- پس کی با حسین حرف میزد؟! کی میرفت توی روستا میچرخید دنبال حسین؟! کی میرفت دم گندم زارا و الکی خودش رو میزد به فکر تا یارش بیاد؟! دِ لعنتی تو با اون حسین چیکار داشتی؟!
چشم هام تا جایی که ممکن بود گشاد شد. خدای من! من فقط سه بار یا شاید هم دوبار بیشتر حسین رو ندیدم. ناخودآگاه سیلی محکمی به گونش زدم. اما از رو نرفت.
- من احمقم! یه احمقم که گفتم تو پاکی. شهناز تو از هر آدمی تو دنیا کثیف تری. نه تو رو می بخشم نه حسین رو. ممنونم از اونی که اون عکسا رو بهم نشون داد و ذاتت معلوم شد.
نفسم بالا نمی اومد. این....وای خدا...بی توجه به من از پله ها رفت و با هر قدمش میمُردم. با هر قدمش یه تیکه از جونم رو میگرفتن. من...من به غیر از رضا به هیچ کسی فکر نمیکردم. حالا چجوری یهو...به سمت در خروجی حرکت کردم. حس میکردم یه مرده متحرکم!
در خونه رو باز کردم. پاهام دووم نیاوردن و روی زمین افتادم. مامان جیغی کشید و گفت:
- شهناز چی شده؟!
فرامرز بازوم رو گرفت و زمزمه کرد:
- آجی چی شده؟!
هق زدم:
- فرامرز...مامان...
بابا از داخل اتاق بیرون اومد و با دیدنم گفت:
- چی شده!؟
دستم رو به سنگ های جلوی در کوبیدم و هق هق می کردم. مائده موهامو ناز کرد و پرسید:
- شهناز چی شده؟! رضا کاری کرده؟! چیزی بهت گفته؟!
نفسم بالا نمی اومد. به زور هوا رو بلعیدم که مامان سریع بلند شد تا لیوان آب رو بیاره. اشکام روی صورتم مثل ابر بهار می ریخت. فرامرز تکونم داد و پرسید:
- دِ حرف بزن ببینم دختر. چی شده؟! چرا به این حال و روز افتادی؟!
زمین رو چنگ زدم. حس کردم ناخونای دستم شکست. اهمیتی نداشت! رضا قلبم رو شکسته بود، ناخونا چه ارزشی داشت؟ بریده بریده گفتم:
- رضا...رضا...نامـ...نامزدی رو...بـــ...بهم زده...
مائده هینی کشید و مامان جیغ زد. بابام چشم هاش رو بست و فرامرز از جاش بلند شد و داد کشید:
- میکشمش، به خدا میکشمش.
هق هق کردم. کی رو میخواست بکشه؟! کسی رو که عاشقش بودم؟! اگه رضا میمرد، منم میمردم. مائده و مامان سعی کردن من رو داخل خونه ببرن. چشمام سیاهی میرفت. مامان آب قند رو به زور به خوردم داد و زمزمه کرد:
- بخور قربونت برم، آخه این چه بختیه که تو داری.
روی تشک دراز کشیدم . حالم افتضاح بود. حتی اونور تر از افتضاح! نفسم به سختی بالا میاومد و سینم خس خس می کرد. صدای رضا همش توی گوشم بود.فرامرز کاپشنش رو پوشید و با رگی که از روی پیشونیش معلوم بود گفت:
- پسره فکر کرده شهر هرته. سه ماهه اینا نامزدن دهنش رو وا نکرده که من این دخترو نمیخوام. حالا که همه چیز داره جفت و جور میشه اومده میگه نه! غلط کرده پسره هرجایی. مادرش رو به عذاش میشونم. مگه شهناز بی کس و کاره؟! پس غیرت من کجا رفته؟
بابا دست فرامرز رو گرفت و گفت:
- آروم باش فرامرز. بذار شهناز حرفشو بزنه. اصلا ببینیم دلیل این که گفته نه چی بوده.
هق هق کنان گفتم:
- بهم گفت...بهم گفت با یکی دیگم...گفت با یکی...گفت با یکی دیگه....دیگه دوستم...
فرامرز مشتی به دیوار زد و بی توجه به پر پر زدنای بابا به سمت در خروجی رفت. مامان زیر لب گفت:
- امشب قیامت می شه!
کسی نبود که بهش بگه که قیامت اصلی شده. قیامت توی دل منه! قیامت توی قلب منه.
زانوهام رو توی آغوشم گرفتم و به ساعت که عقربه هاش جابه جا می شد نگاه کردم. مائده با بهت گفت:
- باورم نمیشه! اون رضایی که شدت عشق و علاقه از شهر میومد روستا حالا ننگ خــ ـیانـت بهت میزنه؟!
بغض گلوم رو فشار داد. هیچی نگفتم. چی می گفتم؟! از بدبخت بودن و آواره بودنم؟! از احمق بودنم؟! از اینکه خیلی راحت به رضا اعتماد کردم و حالا تنها چیزی که از اون اعتماد مونده یه ننگه به اسم خــ ـیانـت!
مامان با استرس هی این ور و اون ور میرفت. چشم هام کم کم داشت بسته می شد. نه از شدت خواب آلودگی! از شدت گریه! روی زمین دراز کشیدم و به مائده که بهم خیره شده بود نگاه کردم. زیر لب زمزمه کرد:
- نگران نباش. رضا حرفش رو پس میگیره.
مامان نگاهی به ساعت انداخت و روی گلیم نشست. جانماز رو از کنار در برداشت و پهن کرد. قرآن رو در آورد و روی رحل قهوه ای گذاشت. بازش کرد و زمزمه کرد:
- خدایا به امید خودت.
قرآن رو بوسید و مشغول خوندن شد. چند وقت بود که نماز نخونده بودم؟! چند وقت بود که قرآن رو باز نکرده بودم؟! نمیدونم.ناخودآگاه از جام بلند شدم و به سمت روشویی حرکت کردم. مشتی آب به صورتم زدم و به آینه خیره شدم. از شدت ترس جیغ بلندی کشیدم که مائده با ترس گفت:
- شهناز چی شده؟!
اما من مات دخترک توی آینه بودم که از شدت ترسناک بودن نمیشد بهش نگاه کرد. چشم هام قرمز شده و باد کرده بود. لب هام کبود و ترک ترک بود. پوست صورتم سفید سفید بود. هینی کشیدم و به مائده نگاه کردم که سرش رو پایین انداخته بود.
- من...من چرا...من چرا این شکلیم مائده؟!
مائده دستم رو کشید و گفت:
- بیا یکم استراحت کن.
اشکام پایین ریخت. خدا لعنتت کنه رضا.خدا ازت نگذره.مائده روی زمین نشست و من هم کنارش دراز کشیدم. مامان نگاهی پر از افسوس بهم انداخت و باز مشغول خوندن قرآن شد.
انگار لب هام رو دوخته بودن. انگار زندگیم تموم شده بود. انگار باخته بودم. انگار که نه! واقعا همه چیز رو باخته بودم. خودم رو باخته بودم. زندگیم رو،رضا رو.
من توی این بازی باختم. یه دختر شونزده ساله چقدر میتونه دووم بیاره ؟! چقدر میتونه با چشم های اشکی بخنده؟! چقدر؟!
*******
با صدای محکم در چشم هام رو گیج باز کردم. همه جا رو تار م دیدم. فرامرز به سمت اتاق حرکت کرد و مامان زجه زد
- بس کن فرامرز، بس کن تو رو خدا.
از جام بلند شدم و مات به اطراف نگاه کردم. با دیدن جعبه ی لباس عروس چشم هام گشاد شد. با جعبه چیکار داشت؟!
لباس عروس را از جاش در آورد و قیچی رو برداشت و لباس رو جلو روم به ده تیکه تقسیم کرد. پارچه ها رو به سمتم پرت کرد و حلقه رو نشونم داد
- بفرما شهناز خانم! اینم از اون آقا رضایی که سنگش رو به سینت میزدی.
حلقه رو بالا گرفت و ادامه داد:
- حلقه رو پس فرستاد.
{یک سال بعد}
آب دهنم رو قورت دادم و به خونه ساده روبه روم خیره شدم. استرس داشتم. سنگ کنار خونه رو برداشتم و آروم به در فلزی زدم. لبخندی روی صورتم نشوندم و زیر لب به خودم تلقین کردم
- آروم باش! چیز خاصی قرار نیست اتفاق بیوفته.
صدای کودکانه محمد به گوشم رسید. در رو باز کرد و با بهت زمزمه کرد:
- آجی؟!
لبخندی زدم و به سمتش حرکت کردم. توی بغلم گرفتمش و گفتم:
- سلام خوشگل. خوبی؟
روی گونم رو بوسید و با خوش حالی از جاش پرید و گفت:
- وای آجی بالاخره اومدی.
با دو به سمت هال حرکت کرد. صداش رو شنیدم که گفت:
- آجی اومده. آجی اومده!
کفش هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. مامان از جاش بلند شد و اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
- شهناز عزیزم. بالاخره اومدی؟
توی آغوشش فرو رفتم . زیر لب زمزمه کردم:
- کنار اومدم مامان. مجبور بودم که کنار بیام.
سمت مائده رفتم که آروم گوشه خونه خوابیده بود. حسام هم که طبق معمول اطراف می چرخید برای خودش و خبری از فرامرز و محبوبه نبود.
به خونه نگاه کردم. انگار همه چیز برام عطر و بوی تازگی داشت. نمیدونم چند وقت بود که نیومده بودم روستا. حتی سال نو.
میترسیدم که باز باهاش روبه رو بشم. میترسیدم که بهم پوزخند بزنه و از کنارم رد بشه و یا اون رو با کس دیگه ای ببینم.
توی این مدت خیلی تغییر کردم. توی درسام تونستم خودمو نشون بدم و آخرش هم همون رشته ای که عاشقش بودم قبول شدم. طراحی دوخت. رشته دیگه ای نمیتونستم برم. بابا اجازه نمی داد.
پریا رو تا جایی که تونستم بالا کشیدم. سخت بود اما شدنی! پریایی که از بچه طلاق بود و تموم عمرش شاهد جدال بین پدر و مادرش بود؛ بالاخره تونست خودش رو نشون بده. با این که توی بعضی از درس ها هنوز هم افت داشت، اما تموم تلاشش رو کرد و تونست تا خودش رو بالا بکشه. هرچند که اون تشکیل یه زندگی مشترک رو بیشتر دوست داشت تا ادامه تحصیل. و همین هم باعث شد که با پسرعموش ازدواج کنه.
صدای جیغ وحشتناکی منو از فکر در آورد
- شهناز خودتی؟!
با دیدن صورت مبهوت مائده خندیدم و گفتم:
- سلام خل و چل. خودمم پس کی میخواد باشه؟!
توی بغلم پرید و با خوش حالی گفت:
- کجا بودی هان؟! نگفتی چقدر دلم مون برات تنگ میشه؟
******
تشت رو کناری انداختم و کمرم رو صاف کردم. مائده از شدت ذوق و خوش حالیش هی این ور و اون ور می رفت. درست بود که مائده دختر بی احساس و بیخیالی به نظر می اومد، اما موقع درد ها، غم ها، غصه ها تا آخر خط کنار آدم میموند. این رو وقتی درک کردم که از همه جا رونده شدم. اعتمادم رو نسبت به رضا، به مائده، به همه از دست دادم. تا مدت ها نزدیک فرامرز نمیشدم چون فکر میکردم اون هم میخواد بهم انگ خــ ـیانـت بزنه. فرامرزی که برادرم بود!
یک سال طول کشید! طول کشید تا تونستم فراموشش کنم. سخت بود اما شدنی! چه شب ها که به سرنوشت سیاهم فکر می کردم و غصه می خوردم.زندگی با من بد تا کرد، باهام بازی کرد.شاید هم بهتره بگم که رضا باهام بد تا کرد.
-شهناز! شهناز! خوبی؟!
به مائده که با استرس بهم نگاه می کرد خیره شدم. از منگی و گیجی دراومدم و گفتم:
- ها؟!
دستش رو روی شونم کشید و زمزمه کرد:
- خوبی؟!
اشکام رو پس زدم و گفتم:
- خوبم.
از چندتا پله بالا اومدم و به درخت های روبه روم که پر شده بود از توت خیره شدم. خاطره ها پشت سرهم از جلوی چشم هام میگذشت و من...من فقط شاهد ریزش برگ های خاطره هام بودم و هیچ کاری از دستم برنمیاومد. خودم میخواستم. من شکست خوردم! و این تلخ ترین اعتراف توی زندگیم به حساب میاومد.
بی توجه به مائده که آب لباس ها رو میگرفت به سمت استخر حرکت کردم. حرکت پاهام دست خودم نبود. به آب پر از لجن خیره شدم.
من کی بودم؟! رضا کی بود؟! من شهنازم؛.یه دختر ساده روستایی که در کمال احمقی منتظر این بود که سردی رضا از بین بره.یه دختر احمق که میدید رضا دوسش نداره اما به خاطر عشق لعنتیش پای رضا موند و رضا...
رضا رو هیچ وقت نشناختم! در کمال تعجب باید بگم که من نشناختمش. من اونو یه پسر شوخ و شیطون میدیدم که سربه سر همه میذاره و هیچ وقت خنده از روی لب هاش نمیره. پسری که به خاطر من همه رو پس زد. زهرا بانو رو پس زد! و هزاران نفر مثل زهرا بانو
اما...نتونست! نتونست آیندم رو بسازه. نتونست سفیدش کنه. سیاهش کرد. گند زد به آینده ای که می تونستم باهاش داشته باشم و حالا باید اونو توی خوابم ببینم. گند زد به ارتباط خانوادگی که دیگه هیچ وقت درست نمیشه. گند زد به باور های من، باورهای عمه و هزاران و هزاران باور دیگه. گند زد به همه چیز!
نگام رو از لجن زار گرفتم و به دشت پر از درخت و نهال خیره شدم. نفسم رو فوت کردم. هوای تازه رو وارد ریه هام کردم و لبخندی از ته دل زدم.
هر چی که بود، تموم شد! عشق من و رضا تموم شد، پرونده من و اون بسته شد. همون پرونده ای که مردم نوشته بودن و قرار نبود که خدا اونو بخونه! همون پرونده ای که به خاطرش جلوی فرامرز ایستادم.
اما روزهای خوش منم تموم شد. آیندم سیاه شد! کی حاضر می شه دختری رو بگیره که نامزد داشته؟! من چطوری میتونم توی این همه سختی رسومات زندگی کنم؟! نمیدونم.
دست هام رو باز کردم و دور خودم چرخیدم. میخواستم اونقدر بچرخم تا همه چیز از ذهن و یادم بره. با شنیدن صدای جیغ مائده چشم هام رو باز کردم
- شهناز!
و وارد حجم سنگینی از لجن شدم! اون موقع بود که فهمیدم پرت شدم توی استخر!
*****
پوزخندی زدم و دست به سینه نگاهش کردم. چه پرو! با عصبانیت گفتم:
- بس کن لطفا!
فرامرز اخمی کرد و جواب داد»
- ما بس کنیم یا تو؟! از وقتی اومدی روستا، حرف و حدیثا بلند شده.
از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم. نمیذاشتم این قدر راحت بخواد برام تعیین و تکلیف کنه. درسته که نامزدی من و رضا یه اشتباه بزرگ بود، اما من اون موقع یه دختر بچه تنها و بی کس بودم که تشنه محبت بود! محبتی رو که از خانوادم ندیدم ، از بودن با رضا تامین کردم. اما حالا همون بچه بزرگ شده! اجازه نمیده که کسی بخواد برای آیندش تصمیم بگیره.
- خوب بلند بشه، مگه چی شده؟!
مامان با لحنی دلنشین، دعوتم کرد به آرامشی که یک سال بود ازم گرفته شده بود.
- عزیزم، فرامرز راست می گه. به هر حال ما باید یه جوری این حرفای توی روستا رو ساکت کنیم.
نگاهی پر از غم به صورت چروک شدش انداختم. مامان هم قربانی این اجبار شد. به فرامرز که انگار توی این یک سال، ده سال پیرتر شده بود خیره شدم. خوب میدونستم که بعد از رفتن من، چه تیکه ها و چه حرف ها که بهشون نگفته شد. دورادور خبرش به گوشم می رسید. اما...من واقعا تحمل و ظرفیت با کسی بودن رو ندارم. رضا برای هفت پشتم بس بود.
فرامرز به طرف کتش که روی پشتی افتاده بود حرکت کرد و برداشتش. همون طور که تنش می کرد گفت:
- مامان خودت راضیش کن.
با عصبانیت گفتم:
- من با کسی که زندگیم رو خراب کرد حتی یک کلمه هم حرف نمیزنم.
مامان محکم زد پشت دستش و فرامرز چشم غره ای بهم رفت.
- اخه اون بنده خدا که این وسط بی تقصیره.
مامان بود که این حرف رو می زد. بهش نگاه کردم و با لحنی جدی و محکم گفتم:
- آخه مادر من، اون حتی از منم گناهش بیشتره توی این ماجرا. خودشو زده به موش مردگی. شماها چرا باور میکنید؟ بابا ای ایهاناس، من نمیخوام ازدواج کنم. اونم با کسی که توی نابود کردن زندگیم دست داشته!
فرامرز سری به علامت تاسف تکون داد و به طرف در فلزی خونه حرکت کرد و مامان دوباره محکم زد پشت دستش. با عصبانیت وارد اتاقم شدم و درو محکم بستم.
خدایا!چه غلطی کردم برگشتم روستا.
با یاد شب، چشم هام رو از شدت عصبانیت بستم و زمزمه کردم:
- حالا چیکار کنم؟
*****
روی زمین کنار مامان نشستم. سعی کردم تا حدالامکان سرم رو بالا نیارم تا باهاش چشم تو چشم نشم. درسته که اون بی تقصیر بود، اما توی نگاه من گناهکار بود! مگه من بی گـ ـناه نبودم؟! مگه من کاری کرده بودم که گناهکار شمرده شدم؟! اونم کاری نکرده بود، اما...به دست هام نگاهی انداختم. جای خالی حلقه توی ذوق میزد. حلقه ای که فرامرز به زور از دستم در آورد و جلوی رضا انداخت. سرم رو بالا گرفتم و به اون که روبه روم نشسته بود و چشم هاش رو مثل من به گل های قالی دوخته بود، خیره شدم. موهای مشکی رنگش رو مرتب شونه کرده بود به سمت چپ. بابا نگاهی خریدارانه بهش انداخت و آروم آروم از چایی داغ خورد.
اما من حتی یه ذره هم چیزی از گلوم پایین نمیرفت. استرس بود یا هر چیز دیگه، داشت خفم می کرد.
بابا با جدیت گفت:
- دختر من یه بار دست یه آدمی سپرده شد که لیاقت داشتنش رو نداشت! آدمی که بی لیاقتیش رو فهمید اما همه چیز رو با خودخواهیاش نابود کرد. دخترم رو، زندگیش رو، گذشته و آیندش رو نابود کرد. نمی خوام تو رضای دوم باشی!
سرش رو بلند کرد و به بابا خیره شد. آروم زمزمه کرد:
- نیستم. من مثل اون نیستم.
بابا سکوت کرد. من خیره شدم به مادر و پدرش و مامان زیر لب زمزمه کرد:
- امیدوارم!
*******
فرامرز برای اولین بار توی تاریخ سکوت کرده بود و فقط به دهن بابا خیره شده بود.بعد از چند دقیقه از منگی در اومد و گفت:
- حسین؟! حسین اومده بود اینجا و شما به من هیچی نگفتید؟!
سرم رو پایین انداختم. فرامرز عصبی دستش رو داخل موهاش کشید و از جاش بلند شد. بابا هیچی نگفت. همیشه در مقابل فرامرز سکوت میکرد و ای کاش نمیکرد تا اینقدر پرو نمیشد!
مامان چایی رو، روی زمین جلوی فرامرز گذاشت و گفت:
- مگه بنده خدا گـ ـناه کرده؟! اومد خیلی رک حرفش رو زد. خیلی هم پسر خوبیه!
فرامرز محکم روی دستش کوبوند. جوری که من به جای اون دردم گرفت.
- مادر من!من این آدما رو میشناسم. این همون کسیه که دیروز باعث بانی بدبختیای دخترت شد. گفتم یکی رو پیدا کنید که بتونه این آبرو ریزی رو جمع کنه. حالا چی شد؟! کسی رو آوردید که خودش باعث و بانی آبروریزیه.
بابا اخمی روی صورت چروکیدش نشوند. آب دهنم رو قورت دادم، خب! مثل این که اوضاع وخیم تر از حد ممکن بود. مامان با جدیت در جواب فرامرز گفت:
- حسین هیچ تقصیری نداره! هیچ تقصیری! فهمیدی یا نه؟! سوتفاهم های گذشته هیچ ربطی به این بچه نداره. هر چقدر که شهناز بی گناهه، حسین هم همونقدر بی گناهه.
*****
امروز حالم از همون صبح افتضاح بود. حس میکردم ریتم قلبم هی بالا و پایین میرفت و لرزش دست هام معلوم بود. نمیدونم این استرس و دلشوره ای که به جونم افتاده بود، منشا دقیقش کجا بود؟!
بابا بهم یک هفته فرصت داده بود تا خوب فکر کنم و امروز روز آخر بود! نمیدونم این گیجی ناشی از استرس بی موقع رو چطوری دفع کنم.
نمیدونم توی این شیش روز داشتم چیکار میکردم که الان به فکر این افتادم که به حسین فکر کنم!
من از رضا ضربه خوردم، ضربه آهسته ای نبود که جاش با گذشت یک سال خوب بشه، اعتمادم رو نسبت به همه از دست دادم، به خاطر اون یک سال نیومدم روستا! تا یه وقت نبینمش. دلم نلرزه!
و اما حسین...شاید تنها کسی که بعد از مظلوم شناخته شد اون بود! از هر لحاظ حسین سر تر از رضا بود! اما قلبی که شکسته و خدشه دار شده بود کاری به جذابیت نداشت! داشت؟!
اما از لحاظ اقتصادی حسین بی کار بود، کار و بار نداشتن یعنی آینده ای نامعلوم و مبهم! هم چنین سربازی هم نرفته بود. خوب! آینده ساختن با حسین یه ریسک بزرگ محسوب میشد! پس...
*****
- خب؟!
سرم رو پایین انداختم و با انگشتام ور رفتم. ای خدا!چیکار کنم؟!
مامان لبخندی به روم زد و زمزمه کرد:
- میخوای چیکار کنی؟! قبول میکنی یا؟!
واقعا دو دل بودم، حسین پسر خوبی بود، اما از لحاظ موقعیت اجتماعی، خب...
- نمیدونم مامان! همش استرس دارم. فکر میکنم تصمیم غلطه!
مامان ابروش رو بالا انداخت. ای کاش هیچ وقت اینقدر خشک و جدی نبود تا ازش بترسم و نتونم موقعیتی که توش هستم رو براش توضیح بدم! خشک و جدی بودنش مانع راحتی من بود.
- ببین شهناز! نمیگم ببین دلت چی می گه، چون دل هیچ وقت با عقل در یک راستا نیستن. پس ببین مغزت، ذهنت، افکارت چی میگن. آیا ذهنت حسین رو قبول داره یا نه؟! بعد برو ببین دلت چی میگه. چون اگه با عقل تصمیم بگیری، آیندت رو تضمین کردی! اما اگه با دلت تصمیم بگیری، نابودش کردی!
مردمک چشمم روی صورت چروک و پیر شده مامان چرخید. عقلم...! خوب مشکل همین جاست، نمیفهمم عقلم چی میگه. دلم داره واسه خودش فرمان روایی میکنه.
- عقلم،می گه...
مامان منتظر چشم به لب هام دوخت. آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم
- نه!
نفس عمیقی کشیدن و هوا رو بلعیدم. خدا به خیر کنه ما رو با این وضع زندگی! میدونستم مامان تا حالا جواب منفی رو به حسین و خانوادش داده. استرس داشتم، میترسیدم نکنه دیوونه بازی در بیاره و بدبخت بشم. از شر به پا شدن دوباره میترسیدم، رضا کم روستا رو بهم نریخت. حالا حسین....
محمد این روزها بیشتر از قبل میرفت بیرون و با هم سن و سالاش بازی میکرد، کلاس دوم دبستان بود و با اون خط کج و کوله اش برای دختر همسایه نامه مینوشت. با ذوق مداد رو برمیداشت و آروم آروم روی صفحه کاغذ مینوشت و پایین نامه هم یه قلب با یه تیر میکشید. کسی نمیدونست فکر میکرد پسر هشت ساله شکست عشقی خورده!
فرامرز نسبت به قبل آروم تر شده بود، دیگه دعوا راه نمیداخت و جدیدا عجیب توی فکر فرو میرفت، جوری که حتی به شال عقب رفته محبوبه و شیطنت های زیرزیرکی مائده گیر نمیداد. من این اخلاق جدیدش، آروم بودنش رو بیشتر دوست داشتم تا قلدر بازی و دعواهاش! اما سکوتش...نمیخواستم به این فکر کنم که آرامش قبل از طوفانه!
و یکی از چیزهایی که توی زندگیم تغییر کرده بود و بیش از حد به چشم میاومد،تغییر رفتار مامان بود! دیگه زیاد خشک و رسمی نبود، مهربون تر شده بود. شاید هم فهمیده بود که با رسمی بودن، تنها ما رو از خودش دور میکنه و این به ضرر خودشه! و چقدر دیر فهمیده بود، باید زندگی من نابود میشد تا میفهمید؟!
نمیدونم چقدر مشغول فکر کردن بودم، اما وقتی به خودم اومدم که از بیرون صدای دعوا و فریاد میاومد و قلبم لرزید از فکرایی که توی ذهنم بالا و پایین میشدن.
از بالکن با هول و ولا بیرون اومدم و مامان با استرس نگاهم کرد، اشک به چشم هام هجوم آورد، خداجون خودت مراقبم باش! من نمیخوام دوباره از این زندگی نحس ضربه بخورم.نه نمی خوام!
صدا نا آشنا بود، تا به حال یک یا دوبار بیشتر این صدا رو نشنیده بودم. پاتند کردم و به سمت در خونه حرکت کردم، فرامرز جلوی در بود و مانع دیدن من می شد، اما من به زور هم که شده باید میدیدم! فرامرز متوجه حضور من نشده بود.
- خواهر من حق انتخاب داره! برادر تو لایق زندگی با خواهر من نیست، نه کار داره نه سربازی رفته! انتظار داری دو دستی تقدیمش کنم به برادر بی کار و عار تو؟
هادی بود! برادر کوچک تر حسین، خوب میدونستم که چه آدم شر و نحسی بود! بارها اون رو یواشکی با خواهر ناتنیم، حکیمه، دیده بودم. خوب میدونستم دردش چیه، اگه ازدواج من و حسین بهم میخورد، بابا هم حکیمه رو به هادی نمیداد. فرامرز رو کنار زدم، باز اون روی سرکشم طغیان کرده بود، از چند پله خشتی و سیمانی پایین اومدم و روبه روی هادی ایستادم. جا خورد. انتظار نداشت خودم بیام. فکر می کرد توی یه لونه موش قایم میشم. حالا که هادی ادبش رو خورده بود با یه لیوان آب روش، چرا من با ادب باشم؟!
- چته؟! ها؟ نصف شبی اومدی دم خونه و داد و بیداد راه انداختی، تو کی هستی اصلا که به خودت اجازه دادی بیای دم خونه ما!
انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش نزدیک بود گریم بگیره. میتونم بعدا گریه کنم، الان باید از حــقــم دفاع کنم! حــقــی که هیچ کس حـــق نداره ازم بگیرتش!
هادی به خودش اومد، اخمی غلیظی روی پیشونیش نقش بست.
- دور ورت نداره شهناز خانم! تو باید بیای دست و پای حسین و خانوادمون رو ببوسی که لطف کردیم و حاضر شدیم بیایم خواستگاری تو! وگرنه کی میاد تو رو می گیره؟! تویی که رضا نخواستت، چرا باید برادر من بخوادت؟! الان هم فقط به خاطر برادرم و حکـــ...
مکثی کرد و بهم خیره شد. میخواست سوتی بده! خوب شد که فرامرز هنوز گیج خواب بود و درست نمیفهمید که چی شده. اما من که میدونستم، چرا باید سکوت میکردم در مقابل این مردک پر ادعا؟!
انگشتش رو به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:
- برادر من یه آدم احمقه! عاشق تو شده، از حسین هرچیزی بعیده! نمیخوام که به خاطر تو زندگیش رو نابود کنه.
فرامرز اخمی کرد، تا خواست جلو بیاد جلوش رو گرفتم و به سمت در فلزی خونه هولش دادم، این بحث بین من و هادی بود! فرامرز نباید قاطی میشد. بیخیال محرم و نامحرم بودن شدن و انگشت اشارش رو محکم گرفتم و با تمسخر گفتم:
- مطمئنی فقط نگران برادرتی؟! نگران خودت و حکیمه نیستی اونوقت؟!
فرامرز با صدای دو رگه شده و پر از بهت پرسید:
- چی می گی شهناز؟!
مامان هینی کشید و مائده صورتش رو چنگ زد، چقدر خوب بود که حسام و محبوبه خونه نبودن، دلم نمیخواست این صحنه ها رو میدیدن. به سمت مامان برگشتم و با فریاد گفتم:
- مگه دروغ میگم؟! این آقا که روبه روی من ایستاده، یه درصد هم نگران برادرش نیست، حتی یـــک درصــــد! اون نگران آینده خودش و حکیمه ست.
به سمت هادی چرخیدم و دست به سینه نگاهش کردم، روی پله ایستاده بودم و تقریبا هم قد بودیم. با تمسخر ادامه دادم:
- مگه نه آقای به اصطلاح عاشق؟! نگران خودت و حکیمه ای، چون خوب میدونی اگه من حسین رو رد کنم، نه مادرت و نه پدرت دوباره در خونه ما رو نمیزنن برای حکیمه! و پدرم هم عمرا بذاره تو و حکیمه ازدواج کنید! فکر نکن خیلی باهوشی و با رفت و آمد های یواشکیت کسی متوجه رابطه تو و حکیمه نمیشه.
به سمت در خونه حرکت کردم. حقش بود! باید این رو می گفتم تا بفهمه که دنیا دست کیه!
دستم رو کلافه داخل موهام کشیدم و از سر ناچاری فریاد زدم:
- مامان خواهش می کنم بس کن! خواهش میکنم.
اخمی روی چهره چروکیدش نشوند و کف دستش رو محکم روی زمین کوبید. خدایا تو یه کاری کن، واقعا کشش ندارم. تحمل ندارم. خستم خدا!
- شهناز! یه نگاه، فقط یه نگاه به اطراف بنداز. به اطرافیانت بنداز. ببین کل روستا پر شده از اسم تو و رضا و حسین! باشه باشه میگیم رضا گناهکار، تو گناهکار، گـ ـناه اون پسر بیچاره چیه؟! وقتی که تنها گناهش اینه که عاشق تو بی لیاقت شده.
گوشم پر شده بود از این حرف های بی سرو ته. به من چه که کل روستا دارن پشت سرمون حرف میزنن؟! اصلا بذار این قدر حرف بزنن که جون شون در بیاد. بعضی وقتا خندم میگرفت. اگه من و رضا جدا نمیشدیم درباره چی میخواستن صحبت کنن؟! از جام بلند شدم و اهمیتی هم به مامان که داشت خودشو می کشت ندادم. به سمت بالکن، همدم همیشگیم، حرکت کردم و رفتم تا آروم بگیرم. تا به آرامش برسم. در شیشه ای رو کنار زدم و وارد بالکن شدم. باد، به آرومی موهام رو نوازش میکرد. حرفای مامان دوباره توی سرم پیچید
- همه می گن چرا شهناز حسین رو رد کرد، چرا رضا، شهناز رو رد کرد، نکنه دختره یه عیبی داره که نامزدش اینو رد کرده. اگه مشکلی نداره چرا حسین رو رد کرده. نکنه هنوز چشماش دنبال رضاست. شهناز از خر شیطون بیا پایین. رضا دیگه بر نمیگرده. اگه هنوز یه درصد امید داری که برگرده، اینو بدون که حتی اگه رضا هم برگرده، من اجازه نمیدم باهاش ازدواج کنی. اون پسر لیاقت خودشو یک بار ثابت کرد و فهمیدیم بی لیاقت تر از اون کسی نیست. این اخرین نصیحت منه. تا دیروز قبول کردم و گفتم باشه نمی خواد با حسین باشی. اما امروز، وقتی حرف های بقیه رو شنیدم، فهمیدم که اشتباه کردم.
دستم رو مشت کردم. اشک توی حدقه چشمم چرخ میزد. آب دهنم رو قورت دادم و روی زمین نشستم. نمی دونم چی درسته و چی غلط.
اگه بخوام....اگه بخوام به امید رضا بمونم، در اصل یه احمق به تمام معنام. مامان راست می گه، رضا رفته و دیگه بر نمیگرده. اون مرد زندگی نبود.
اما حسین...حسین هم مرد زندگی نبود. نه کار داشت و نه بار. به چیش دلخوش میکردم؟ به حسی که معلوم نبود هوسه یا عشق؟
انگار فقط کسایی به پست من میخورن که بی لیاقتن. شاید هم خودم....
سرم رو توی دستام گرفتم و سعی کردم از هجوم فکرای بیهوده جلوگیری کنم. اما...نمی شد. اونا جزوی از زندگی منن. اگه امروز تصمیم نگیرم، کی تصمیم بگیرم؟! فردا هایی که نامعلومن؟ امروزی که مبهمه؟ و یا گذشته ای که انگار واسه خودم نیست. گذشته ای که انگار جزوی از زندگی من نیست.
گذشته ای که هیچی ازش نمیدونم. همش شده یه علامت سوال. چرا رضا؟ چرا من رو ترک کرد؟ مگه چی شد؟ من کاری کردم؟ یا اون دلزده شد؟ گفت عکس. چه عکسی؟! عکسایی که هیچی ازشون نمیدونم.
امروزی...امروزی که دارم نابودش می کنم. شاید...شاید واقعا باید به حرف های مامان گوش کنم.
حسین مرد زندگی نیست، پول نداره، کار و بار نداره. میتونه خوش بختم کنه؟!
واقعا زندگیم مبهم بود. هیچی ازش نمیدونم و عجیبه که این زندگی برای منه و حق مالکیت دارم. برگشتم و به هال نگاهی انداختم.
مامان مشغول پاک کردن برنج بود، با چشم هایی که از شدت خستگی باز نمیشدن. موهاش دورش به صورت نامرتب ریخته شده بود و دست هاش گاهی اوقات میلرزیدن.
مائده به تلویزیون خیره شده بود، اما معلوم بود ذهنش هزار جا داره چرخ میزنه. موهای قهوه ای رنگ مایل به مشکیش رو بافته بود و مثل همیشه لباس های معمولی به تن داشت.
محمد توی دنیای خودش بود. چیزی از دنیای من و امثال من نمیدونست. با ماشین و اسباب بازی هایی که بقیه بچه ها نمیخواستن سر می کرد. نمیدونم چند وقته که بهش توجهی نکردم. باهاش بازی نکردم. اینقدر که...
حسام طبق معمول توی کوه بود و مشغول چِرا.
وقتش نیست که خانوادم رو به آرامش برسونم؟ وقتش نیست که قبول کنم که یه شکست خوردم؟ وقتش نیست که به خودم بفهمونم، اگه امروز حسین منو خواست، فردا دیگه حسینی نیست؟ وقتشه که به خودم بفهمونم که من باید یه زندگی جدید رو شروع کنم، بدون رضا!
*******
مامان با افتخار، بابا بی حس، مائده با اخم و فرامرز با شادی نگام کردن. اما من بغض داشتم. من دلم یه بغل میخواست و یه چشم که بهم بفهمونه تا ابد باهاتم.
زندگی جدیدم از همین لحظه شروع شد. زندگی بدون یاد و فکر و حضور رضا و عمه و زهرا بانو و بقیه. زندگی جدیدی با حسین. زندگی که باید قبولش کنم. باید قبول کنم که رضا بی خیال منه و من باید بیخیالش باشم. رضا یه روزی تموم خیال من بود. اما حالا....
به انگشتر ساده توی دستم نگاه کردم. سعی کردم بغضم رو قورت بدم. نمیشد! سخت بود که بغض داشته باشی و نتونی گریه کنی، به خاطر آبروت، به خاطر حفظ شخصیتت. اگه فقط به خاطر خوش حالی مامان و بقیه نبود، این مجلس مسخره رو بهم میزدم.
من دارم قمار میکنم. سر یه میز نشستم و دارم با رضا و حسین سر زندگیم دوئل میکنم. میجنگم و معلوم نیست که من برندم یا حسین و یا رضا.
با صدای بابا به خودم اومدم
- شهناز دخترم، آقا حسین رو راهنمایی کن به حیاط پشتی.
از جام بلند شدم. به سمت بالکن حرکت کردم و با دست اشاره کردم. سعی کردم به تیری که قلبم میکشه بی توجه باشم. باید آروم باشم. باید بخندم تا نفهمن باختم.
حسین روی نیمکت نشست و زمزمه کرد:
- اینکه پیدات کردم یه هنر بزرگه. این که قبولم کردی.
- این که همدیگه رو پیدا کردیم هنر نیست، این که همدیگه رو داشته باشیم هنره.
که انگار من و رضا کاملا بی هنر بودیم. سرش رو پایین انداخت.
- صحیح!
بهم خیره شد. جرئت نداشتم به چشم هاش نگاه کنم، همش صحنه هایی که با رضا حرف میزدیم جلوی چشمم میومد.وقتی که بهم گفت زندگی چیه، وقتی که گفت بی خیال باش. چرا خدا؟! چرا در عرض یک سال زندگیم از این رو به اون رو شد. مگه من چند سالمه؟!
- شهناز. من مثل رضا نیستم. من مثل اون بی وفا و بی لیاقت نیستم. خیلی وقته که توی آرزوی داشتنت دارم میسوزم. وقتی خبر نامزدیت رو شنیدم، خوب...نمیدونی حالم چطوری بود. داغون، دیوونه. من نداشتمت. کسی رو که شبانه روز میپرستیدم، از دست دادم. خیلی راحت. داشتم کم کم بیخیالت می شدم که شنیدم رضا نامزدی رو بهم زده و بعدش خبرهایی که توی روستا پیچید و رفتن تو. توی این یک سال...
نمی تونستم تحمل کنم. با هر کلمش قلبم تیر می کشید.
- خیل خوب بسه!
با جدیت بهش خیره شدم. باید یه سری حرف ها رو می گفتم:
- ببین حسین. من آدمیم که توی گذشتم ضربه های زیادی خوردم. من عاشق رضا شدم، اما اون بی وفایی کرد. اون قید من رو زد، منم قیدش رو زدم.
نفسی عمیق کشیدم و با نگاهی بی حس بهش خیره شدم.منتظر بهم نگاه میکرد تا حرفم رو ادامه بدم.
- این حرفا رو نزدم به عنوان یه روضه! این حرفا رو زدم تا بفهمی که من یه بار طعم شکست و پس زده شدن رو فهمیدم و چشیدم. یه بار از عشقم گذشتم، اگه تو باشی رضای دوم، ازتو هم میگذرم!
دست به سینه بهش خیره شدم تا تاثیر حرفام رو توی صورتش ببینم. اخمی روی چهره معمولیش نشونده بود. با آرامش گفتم:
- حالا فکراتو بکن.
از جام بلند شدم و به سمت گل های باغچه حرکت کردم. آروم و با کمی خستگی به درخت تکیه دادم و به ماه خیره شدم. مثل اون شب خواستگاری رضا اصلا خاص نیست! هیچ چیز امشب ، مثل شب خواستگاری رضا نیست. نه ماه، نه من!
- من به خاطر داشتن تو هرکاری که بتونم میکنم. سعی میکنم توی زندگی نه ناراحتت کنم و نه مشکل حادی برات پیش بیارم. این که من و رضا رو باهم یکی میدونیريالیکم برام سنگینه.
به سمتش برگشتم. اخم هاش توی هم بود و جدیت توی چشم هاش موج می زد. انگار طلبکار بود.
- باید سنگین باشه! باید اونقدر سنگین باشه که مثل بختک روت باشه. یادت نره که یه بار از زندگیم گذشتم، از تو هم میتونم. اینا فعلا همش حرفه! پای عمل برسه، بیشتر برات سنگین تموم میشه.
آب دهنم رو قورت دادم و به سمت راه پله حرکت کردم. باید قید گل ها رو میزدم. توی زندگی جدیدم باید قید خیلی چیزا رو می زدم. حتی قید خودم رو!
بابا منتظر نگام کرد. مامان دست هاش رو توی هم قفل کرد و فرامرز با نگاهی بی حس به نقطه ای نامعلوم نگاه کرده بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- قبوله!
مامان کِل کشید و محمد با شادی این ور و اون ور دوید. خاتون مادر حسین حلقه ساده ای رو در آورد و به سمت حسین گرفت. بابا آروم لب زد:
- نمیخوای بیشتر فکر کنی؟!
نمیدونم. زندگیم کلا روی هوا بود. بعد از این که رضا زندگیم رو پاشوند، حالا برای دومین بار حس میکنم دارم با دستای خودم میرم توی چاه. مشکل من نداشتن کار حسین بود. حسین کار نداره و آینده مبهمم چطوری تامین میشه؟! گذشتم به اندازه کافی سیاه هست، اما اگه آیندم هم سیاه بشه چی؟!
مائده زیر لب زمزمه کرد:
- اشتباه کردی!
*******
- نمیخوای ببینیش؟
زردآلو رو توی دهنم گذاشتم و با سوال به مامان خیره شدم. ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- چی رو؟! کی رو؟! کجا؟
چشم های مامان در کسری از ثانیه درشت شد. با صدای جیغ جیغوش داد کشید:
- مگه مائده بهت نگفت؟!
مائده چی رو باید بهم میگفت؟! مگه چی شده بود؟! نکنه رضا اومده روستا؟ وای بدبخت شدم. من اصلا آمادگی ندارم تا رضا رو ببینم. ای خاک بر اون سرت شهناز. این یه سال چه غلطی میکردی؟ دست پاچه از جام بلند شدم و گفتم:
- خاک بر سرم چی شده؟!
مامان چشم غره توپی بهم رفت و ادام رو با دهن کجی در آورد
- خاک بر سرم چی شده! دختر چی میخواسته بشه؟! خاتون ناهار دعوتت کرده. ساعت دو ناهار میخورن. الان یک و نیمه. پاشو ببینم. پاشو.
پوفی کشیدم و دستم رو کلافه توی موهام کردم. خدایا بگم چیکارت نکنه مائده. من که می دونم از شدت حرصت بهم نگفتی. آخه دختر تو چرا با حسین نمیسازی. از جام بلند شدم و گفتم:
- باشه الان میرم مامان.
به سمت اتاقم راه افتادم و مانتو ظریف و خوش دوختی که خاتون بهم داده بود رو پوشیدم. شنیده بودم برادر حسین خیلی پولداره. زنش هم نرگس بود! اصلا باید یه جوری من و این نرگس فامیل بشیم. خدا کنه همین نرگس باعث بشه نامزدی من و حسین بهم بخوره. چون مثل سگ پشیمونم.
البته برادر حسین، دوین، یه پل برای رسیدن خواسته هام هم بود. اگه حسین بره و پیش اونا کار کنه، دیگه مشکلی ندارم. دستم رو به سمت رژ لب کالباسی بردم. آروم روی لبام کشیدم و به این فکر کردم
"سختی ها تموم میشه، سیاهی ها میره و روز سفید میاد!"
*****
شالم رو محکم گوله کردم و روی زمین نشستم. سرم رو داخل دست های لرزونم گرفتم. به خودم امیدواری دادم که همش یه خواب باشه. همش یه کابوس باشه و وقتی که بیدار شدم همه چیز تموم شده باشه. اما نه خواب بود، نه کابوس بود. زندگی من بود! قلبم درد می کرد و تیر میکشید. من مگه فراموشش نکرده بودم؟ چرا الان...الان که دوباره دیدمش حالم اینقدر بد شده؟ مائده در رو باز کرد و سراسیمه وارد شد و بهم نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- دیدیش؟
پوزخندی زدم. آره کابوس زندگیم رو دیدم. کسی که به خاطرش روز و شب نداشتم رو دیدم. اون لعنتی رو دیدم! جوابی به سوال مائده ندادم. حالم بد بود و حس میکردم چیزی تا انفجارم نمونده. یادم نمیره نگاهی که بهم انداخت. ابرویی که بالا انداخت و چشم هایی که به انگشترم میخ شده بودن.
مائده دست های لرزونم رو توی دست هاش گرفت و گفت:
- خیل خوب آروم باش. شهناز چیزی نشده. تو یک ساله که فراموشش کردی و دلیلی نداره که الان یهو هنگ کردی و داری میلرزی. تو متاهلی شهناز! تا وقتی که حسین هست، نه رضا و نه هیچ کس دیگه نمیتونه بهت آسیبی برسونه.
فکم میلرزید. اصلا فکر نمیکردم دیدن رضا همچین شوکی بهم وارد کنه. خیلی عوض شده بود. خیلی خیلی هم عوض شده بود. از جام بلند شدم و دور اتاق راه رفتم. باید یه فکری بکنم. نمیشه همین جوری دست بذارم روی دست و...
به انگشترم خیره شدم. ساده و شیک. البته خاتون گفت که این انگشتر رو بعد از عروسی در میاره. چشم هام گشاد شد. آره خودشه! خودشه! به سمت در اتاق حرکت کردم که مائده با بهت گفت:
- چی شده؟! چرا یهو قاطی کردی؟
وقت جواب دادن نداشتم. در رو باز کردم و وارد هال شدم. مامان و بابا گوشه ای نشسته بودن و فرامرز و محمد هم داشتن با اسباب بازی ها ور میرفتن. حسام گوشه ای خوابیده بود و محبوبه هم داشت چایی درست میکرد. بابا بهم خیره شد و آروم پرسید:
- چی شده؟
یکم تو ذهنم دو دوتا چهار تا کردم و بعد با لحن محکمی که ازم بعید بود گفتم:
- من تصمیم گرفتم که عروسی رو جلو بندازم. یعنی تقریبا یک ماه دیگه!
چشم های مامان گرد شد. فرامرز پوزخندی زد و بابا گفت:
- منظورت چیه شهناز؟!
دست به سینه بهش خیره شدم.
- منظورم کاملا مفهمومه بابا، من می خوام سریع تر برم سر خونه و زندگی خودم.
فرامرز اسباب بازی رو به گوشه ای پرت کرد و جلوم ایستاد. با تمسخر گفت:
- خونه و زندگی؟! خیلی جالبه! حسین حتی خونه هم نداره که تو بخوای توش زندگی کنی، بعد ادعای مالکیت هم میکنی؟
نفسم رو فوت کردم. پرو بود! خیلی هم پرو بود.
- به هر حال اون شوهر منه! منم تصمیم گرفتم که زودتر ازدواج کنم.
- اونوقت میشه بدونم این تصمیم رو خودت گرفتی یا با حسین؟!
با اعتماد به نفسی که واقعا توی اون موقع بعید بود گفتم:
- تصمیم من، تصمیم حسین هم هست.
به مامان و بابا که شوکه به من و فرامرز نگاه میکردن، خیره شدم. میدونم درخواستم چندان منطقی نبود. اما باید، برای نگه داشتن زندگیم و دور بودن از رضا تلاش میکردم.
****
حسین پلک هاش رو باز و بسته کرد. مبهوت و بهت زده بهم خیره شده بود و با تعجب زمزمه کرد:
- یعنی چی که سریع ازدواج کنیم؟ منظورت چیه؟!
وای خدا! حالا باید برای این توضیح میدادم؟ سر و کله زدن با مامان و بابا و فرامرز کم بود برام، حالا با حسین هم سر و کله بزنم؟ آروم و شمرده شمرده زمزمه کردم:
- باید سریع ازدواج کنیم! چیز نامفهومی گفتم؟ نه!
توی نی نی چشم هاش، شوک و هم چنین بهت زدگی رو میدیدیم. نباید ریسک میکردم، باید با یک تیر، مستقیم به هدف میزدم.
- نکنه ازم زده شدی؟! یا من فقط برات یه بازیچم؟
چشم هاش در کسری از ثانیه گرد شد. هول شده گفت:
- نه نه! هرگز. فقط من یکم...خوب....اصلا مهم نیست. هرچی تو بخوای. میخوای تاریخ رو کی بندازیم؟
نیشخندی زدم و از بالکن، به خونه عمه که کاملا معلوم بود نگاهی انداختم. نمیذارم زندگیم رو نابود کنن! برگشتم رضا اونم بعد از یک سال، درست بعد از نامزدی من و حسین، کمی شک برانگیز بود. من یه من تازم، نمی ذارم این من هم بشکنه! پوزخندی زدم و گفتم:
- یک ماه دیگه!
******
مامان نگاهی پر از افسوس بهم انداخت. مانتوی ساده سفید رنگ و شال سفید پوشیده بودم. بیشتر شبیه روح شده بودم تا یه زنی که می خواست بره محضر برای عقد. مائده از توی آینه همون طور که کرم رو روی پوستش میمالید گفت:
- خوب، لباستو در بیار تا برای فردا خراب نشه.
مامان طعنه زد:
- اگه این قدر هول هولکی تصمیم نمیگرفتی، یه لباس خوب گیرت میاومد. دختر جون! مگه هولی که هنوز یه ماه نگذشته گفتی می خوام عروسی کنم؟ الان همه مردم میگن این دختره خواستگار ندیده ست. ندید بدیده. منتظر بود یکی بیاد خواستگاریش، بپره بغلش و بگه من همینو میخوام!
بی توجه به حرف ها و نصیحت های مامان، شالم رو در آوردم و مرتب روی جالباسی انداختم. مردم چرت و پرت زیاد م گن! اگه به مردم باشه، من نه می تونم با رضا ازدواج کنم، نه با حسین! به زندگی خودمون ادامه میدیدیم بدون شنیدن حرفای مردم!
مانتو رو از تن ظریف و لاغرم در آوردم و روی زمین دراز کشیدم. فردا میرفتیم محضر. الان هم که ساعت دو بعد از ظهر بود و خواهر حسین، پرستو، رفته بود و برام مانتو و شال و کیف و کفش ستش رو خریده بود و فرستاده بود روستا. با این که اعتماد کردن به شخص مذکری، اونم با گذشته نحس من، بی نهایت سخت بود، اما خراب کردن آیندم با حرف مردم برام بی نهایت سنگین بود.
***
مانتو رو آروم لمس كردم. لطيف بود. لبخند محوي روي لبام نشست.
از تصميمم پشيمون نبودم، اتفاقا به نفعم بود. همون طور كه داشتم مانتو رو نگاه مي كردم، صداي هراسون مائده رو شنيدم:
- شهناز، شهناز بلند شو بدبخت شديم.
نگاهي به مائده انداختم. دست هاش ميلرزيدن و چشم هاش ترس و وحشت رو فرياد مي زد. اما من آروم بودم، شايد آرامش قبل از طوفان بود.
- چي شده؟!
بازوم رو محكم گرفت . با ترس و لرز زمزمه كرد:
- رضا، رضا جلوي در بود. حالش اصلا خوب نبود. گفت بهت بگم بري سر قبرستون وگرنه كل روستا رو بهم ميريزه.
چشم هام گشاد شد. رضا؟! توي دلم يه استرس لعنتي به وجود اومد. نه نه! امكان نداره. من دوباره زندگي مو نميبازم. از جام بلند شدم. قبرستون نزديك خونه مون بود. سريع به سمت در حركت كردم كه مائده گفت:
- به حسين خبر بدم؟
با صداي پر از لرزش مشهود گفتم:
- نه نه! اصلا!
با دو به سمت قبرستون حركت كردم. هوا سرد نبود اما من سردم بود و ميلرزيدم.
ديدمش! موهاي پريشونش توي هوا در حال رقصيدن بود. لباس هاش نامرتب بود. آب دهنم رو قورت دادم و آروم به سمتش رفتم. زمزمه كردم:
- چي از جونم ميخواي؟
به سمتم برگشت. سفيدي چشم هاش قرمز شده بود. يه قدم به سمتم اومد كه گفتم
- جوابمو بده.
سرش رو پايين انداخت. صداش روي روحم خراش برداشت
- شهناز، من....من پشيمونم...
زدم زير خنده. با صداي بلند مي خنديدم.
- گند زدي به زندگيم و ميگي پشيمونم؟ حالا؟! الان كه دارم ازدواج م كنم؟
هيچي نگفت. با بي رحمي ادامه دادم:
- خيلي ترحم برانگيزي! خيلي! فكر ميكني من همون شهناز يك سال پيشم؟ نه جانم! من عوض شدم، احساسم مرده! ميدوني چقدر برام سخته كه به حسين اعتماد كنم؟ ميدوني همش مي ترسم كه ولم كنه؟همش به خاطر توعه.
- شهناز، تو فقط برگرد. به خدا همه چيزو عوض ميكنم. فقط فردا نرو محضر. منو ببخش.
پوزخندي زدم و راهم رو به سمت خونه كج كردم.
- اگه مي خواي ببخشمت، بايد ازدواج كني!
با بهت نگام كرد، صداي لرزونشو شنيدم
- ازدواج كنم؟! لعنتي من بدونم تو نمیتونم و اون وقت...
ازش فاصله گرفتم. صداي شهناز گفتنش رو شنيدم اما من اون شهنازي كه صداش مي زد نبودم! عوض شدم! من اون شهنازي شدم كه برخلاف ميلش عمل ميكنه و براي داشتن آرامش چنگ به هر ريسماني مي زد.
من شهناز شده بودم! بزرگ شده بودم و قرار بود مردي رو به آتيش بكشم كه يك سال پيش نابودم كرد.
تموم شده بود، رابطه من و رضا تموم شده بود و بايد اين رو يكي به رضا ثابت مي كرد. و اون كس من بودم!
در خونه رو بستم و تازه متوجه شدم كه ساعت چند زدم بيرون. دوازده شب! پوزخندي روي لبام نشست.
مائده نشسته خوابش برده بود و بقيه انگار از اين همه هياهو دور بودن. هياهويي كه....
روي تشك دراز كشيدم و پتو رو روي خودم كشيدم. به چوب هاي سقف خيره شدم. فردا، يادش هم بهم دهن كجي ميكرد. من هنوز نميدونم حسين جايگاهش تو زندگيم چيه.
- بهش فكر نكن!
صداي فرامرز بود. فكر ميكردم خوابيده اما...
- رفتي بيرون، غيرتم اجازه نداد خواهري كه به خاطرش يك ساله كه دارم تيكه و كنایه ميشنوم با اون بي ناموس تنها روبه رو بشه. اومدم پشت سرت. خوب جوابشو دادي،اما...
سكوت كرد و زمزمش رو شنيدم كه گفت:
- بخواب.
و بعد پتو رو روي سرم كشيد.
****
آخرين امضا رو روي دفتر زدم. تموم شد! رسما و شرعا!
عاقد تبريك ساده اي بهمون گفت و از جام بلند شدم.
حسين كه با دمش گردن مي شكست و من....دروغ بود كه بگم خوش حال نيستم. ته دلم شادي رو حس ميكردم.
دشتي به مانتوم كشيدم. مامان بغلم كرد. صميمانه بهم تبريك گفت و من لبخند زدم.
بابا صورتم رو بوسيد و من لبخند زدم.
فرامرز دستم رو فشار داد و تو چشم هاش خوش حالي رو ديدم و لبخند زدم.
مائده سكوت كرد و فقط لبخند زد و من....لبخند زدم.
کارهای عروسی زودتر از اونچه که من و حسین فکر میکردیم پیش رفت. با توافق دوتامون، عروسی رو توی خونه ما میگرفتیم و حنابندون رو توی خونه حسین.
توی این چند مدت هیچ خبری از رضا نبود. کم آورده بود؟ نمیدونم. چندین بار فرنوش رو دیده بودم اما فقط در حد سلام و علیک! دیگه هیچ!
به دختر توی آینه نگاهی انداختم. رژ لب قرمز رنگ روی لبش خودنمایی میکرد و چشم های قهوه ای روشنش از شدت خوش حالی برق میزد. مژه های فر خوردش با ریمل حالت گرفته بود و گونه هاش سرخ شده بود. دختر توی آینه، شهناز شکست خورده دیروز نبود. شهناز سربلند و خوشبخت امروز بود. لبخندی به سمت دختر موفق داخل آینده پاشیدم و لباس سفید رنگ دنباله دارم رو مرتب کردم. لباس عروسی که روش پر بود از نگین و منجق. حریر نازکی به جای آستین قرار داده شده بود.
مائده به سمتم اومد و با هول و ولا گفت:
- شهناز دختر! شنلت رو بپوش حسین اومد با فیلم بردار.
نفسی از سر حرص کشیدم و با کفش های بلندم که صدای تلق تلقش روی زمین میاومد به سمت در آرایشگاه حرکت کردم. با فیلم برداری مخالف بودم. آخه این مسخره بازیا چیه؟
حسین با دسته گل جلوی در آرایشگاه واستاده بود. با صدای کفش هام سرش رو بابا آورد و یه لبخند زد. دو قدم جلو اومد و دسته گل رو بهم داد و به سمت در آرایشگاه حرکت کرد.
خشک شده بودم. همین؟! یه لبخند و یه دسته گل و تمام؟! مگه نباید از شدت بهت زدگی سرجاش میخ کوب بشه و چشم هاش گشاد بشه و زیر لب بگه
"تو محشری دختر!"
نه نه! یه چیزی اینجا مشکل داره. یه نگاهی به آینه انداختم. نه خوب شده بودم! آرایشگاه خوبی اومده بودم و به نظر خودم از سرم هم زیاد بود. خیلی شیک آرایشم کرده بود. پس مشکل از من نبود.
اما چرا اصلا تعجب نکرد؟ چرا مثل این رمانا میخ کوب نشد؟ آهی کشیدم و با تشر خانم فیلم بردار راه افتادم.
آخرش مطمئنم افسردگی میگیرم.
سوار ماشین شدم و به سمت روستا راه افتادیم. حسین هی لبخند میزد و فکر من همش درگیر این بود که نکنه خوب نشدم؟ خوشگل شدم یا نه؟
آتلیه رفتیم. البته فقط یه عکس ساده کنار هم گرفتیم و بقیش هم ژست های ساده بود. دلیل این که حسین عکس هایی که می خواستم رو قبول نکرد تا بگیریم رو هیچ وقت نفهمیدم.
روی صندلی نشسته بودم و با دست خودم رو باد میزدم. همه داشتن میرقصیدن و من فقط نگاه میکردم. خسته بودم، از صبح هی این ور و اون ور بودیم. چرا این جشن لعنتی تموم نمیشه؟
مائده وارد اتاق شد. نگاهی پر از استرس بهم انداخت و آب دهنش رو قورت داد. به چیزی شبیه به خنجر جگرم رو پاره کرد. به سمتم اومد که یکی بازوش رو گرفت و باهاش مشغول صحبت شد. کلافگی از صورتش میبارید.
نمی تونستم پیش بینی کنم چی شده، چه خبره و چه اتفاقاتی داره میافته. اما حالم خوب نبود. نگاهی به ناخونای مانیکور شدم نگاه کردم و لبخند مصنوعی زدم.
امشب باید خوش حال باشم، بالاخره خوش بختی بهم رو کرده بود. دنیا بهم لبخند زده بود و این قمار لعنتی رو برده بودم!
قمار یا دوئل؟ نمیدونم. برده بودم! مهم این بود که برنده یه بازی شدم که بازیکن هاش من بودم و سرنوشت.
سرنوشتی که داشت بد مینوشت. چشم هاش رو بست و مشغول نوشتن شد! و نمیدونست که داره همه بدبختی هاش رو میریزه روی سرم. اما من مبارزه کردم. بردم! من دخترِ روستاییِ ساده بردم!
با یاد این فکر ها لبخند عمیقی روی صورتم نشست. من برنده بودم پس جای ناراحتی نیست.
- همیشه به خنده!
با شنیدن صدا نفسم گرفت. به سمت چپ برگشتم و نرگس رو دیدم. نرگسی که تا دیروز خواهر شوهر میشد و امروز جاری.
- ممنون...نرگس خانم.
کنارم ایستاد. صداش کاملا به گوشم می رسید.
- موافق نبودم که با رضا ازدواج کنی. میدونم که خودت هم میدونی. به خاطر مخالفتم رضا منو طرد کرد. منی که بزرگش کردم! بیخیال. نیومدم تا خاطرای گذشته رو به یادت بیارم. اومدم که برات آرزوی خوشبختی کنم.
تلخ گفتم:
- منو لایق رضا ندونستید چون پایین بودم و بهتر از من براش ریخته بود، مخالف ازدواج من و حسین نشدید چون هم سطح منه؟ چرا مخالف نشدید؟
سکوت کرد و بهش خیره شدم. زن زیبایی بود. شاید بهتره بگم جذاب.
- حسین برادر من نیست شهناز، رضا برادر من بود. وظیفه منی که کم از مادر نبودم راهنمایی بود.
ازم دور شد. توی اون لباس دنباله دار قرمز نفس گیر شده بود.
مائده سمتم اومد و با ترس و لرز زمزمه کرد:
- زن رضا اومده!
چیز عجیبی نبود. یکم شوکه کننده بود اما منی که خوب میدونستم هیچ راهی برای بودن مون و ادامه دادن مون نبود، نه شوکه شدم و نه ناراحت.
اتفاقا خوش حال شدم! من بُردم و خوش بخت میشم اما رضا دوئل رو باخته بود و یکی باید میبود تا اونو از منجلاب بیرون بکشه.
از جام بلند شدم و به سمت در حرکت کردم. خونه ما زیاد بزرگ نبود و فقط خانم ها داخلش بودن. مراسم حنابندون آخر شب طبق رسمی که داشتیم برگزار می شد.
با دیدن خانم جوون و خوش چهره ای دلم شاد شد. معمولی و جذاب بود. مثل همه ماها!نه خاص بود و نه بد. خاص ها دور و بر ما نبودن.
لبخندی به روم زد. میدونست رابطه من و رضا رو و لبخند میزد؟
مائده کنار گوشم صحبت کرد:
- روانشناسه. خانواده خیلی اصیلی هستن.
پوزخند زدم. مائده ادامه داد:
- دیبا، دیبا کاشانی، اسمشه. از فامیل های دور حسین اینا میشن. خیلی خیلی دور.
نگام رو از دیبا گرفتم و به سمت صندلی رفتم. خوشبخت بشن!
اما....دروغ بود اگه میگفتم که دلم نسوخته.دیبا مورد پسند نرگس بود نه منِ سادهِ دخترِ یه روستایی.
دیبای روانشناسِ اصیل کجا و شهنازِ سیکلِ روستایی کجا؟
بغضم رو قورت دادم و توی دلم افسوس خوردم. نه به خاطر این که رضا رو از دست دادم. به خاطر این که نخواستم پیشرفت کنم و به درجات بالا برسم. به خاطر این که...
تا به خودم اومدم جشن تموم شده بود و حسین به در تکیه داد بود. نگام نمیکرد. مهم نبود! اونقدر افکارم درگیر بود که سرد یا گرم بودن حسین حتی یک صدم هم برام ارزش نداشت.
از کنارش گذاشتم تا بریم سمت خونه بابای حسین. دستم روگرفت و زمزمه کرد:
- رضا بهم گفت که به قولم عمل کردم. قول و قراراتون چیه شهناز؟ اصلا داری چیکار می کنی؟ شهناز اگه همین شب اول زندگی مون...
پوفی کشیدم و به چشم هاش نگاه کردم. اصلاحوصله نداشتم.
- مشکلی نیست. هر چیزی که بوده، مربوط به گذشته من بود و تو توی گذشته من جایگاهی نداشتی که بدونی یا نه. ما قدم گذاشتیم به آینده و هر اتفاقی تو آینده مون افتاد به تو مربوطه. فهمیدی؟
و از کنارش گذشتم.
دقیقه های آخر جشن بود. از شدت خستگی پاهام رو نمیتونستم تکون بدم. همه کادوهاشون رو داده بودن و کم کم داشتن می رفتن.
دیبا از همون وسطای جشن رفت و عمه اینا هم همراهش رفتن. دائما گذشته نحسم رو با دیبا مقایسه میکردم اما تنها نتیجش حسرت بود! ثمره عشق من و رضا غم و ناراحتی بود.
حسین مشغول حرف زدن با برادرش بود و من تک و تنها روی صندلی نشسته بودم. هم به گذشتم فکر می کردم و هم به آیندم. آینده ای که به درخواست حسین قرار بود در تهران اتفاق بیوفته.
تهران،فقط اسمش رو شنیده بودم. عکس هاش رو تو روزنامه ها و مجله ها و کتابا دیده بودم. و حالا قرار بود اونجا بشه وطن دوم من!
هم میترسیدم و هم خوش حال بودم. ترسم از روی دلتنگی بود. اینکه برم تهران و اونجا تک و تنها و غم زده بپوسم.
خوش حالیم از این بود که از شر روستا و شهر های کوچیک خلاص می شدم و میرفتم توی یه شهر بزرگ. توی یه شهر پر از امکانات خوب. شهری که ممکن بود مثل یه سراب باشه و یا یه باغ پر از گل های سمی اما زیبا!
تهران،شهر خطرناکی بود. اما رفتنش به خطرش می ارزید!
*********
مشغول خوردن صبحانه بودم. امروز قرار بود که سوار اتوبوس بشیم و بریم سمت تهران. حسین می رفت پیش برادرش کار می کرد. دیگه نگرانی درباره نداستن کار حسین نداشتم. اما....سربازی حسین هنوز مونده بود. بهم گفته بود که به خاطر شکسته شدن پاش از رفتن به سربازی معاف شده بود. اما من باور نکردم.
حسین ساک ها رو جلو در گذاشت. باید کم کم می رفتیم.
از جام بلند شدم، كت مخملم رو روي تنم مرتب كردم و به سمت در حركت كردم. شهناز ديروز با شهناز امروز زمين تا آسمون فرق داشت!
شهناز ديروز بزرگ ترين ريسك ها رو بدون لحظه اي فكر كردن انجام ميداد، بدون لحظه اي تبسم و انديشه!
اما... شهناز امروز دخترِ سادهِ ديروز نيست! شايد هم بهتره بگم دختره عجول ديروز كه تنها دغدغه زندگيش رضا بود نيست.
امروز... بار سفرم رو بستم به سمت شهري كه تنها يك اسم ازش شنيده بودم. هيچ وقت لمسش نكردم، حسش نكردم. تــهران! جايي فراتر از حد و مرزهاي من.
بايد قدم بر دارم! قدم بردارم به سمت آينده اي كه هرگز سياه نمي شه! قدم بردارم سمت آينده اي كه بايد سفيد ميشد! يه آينده خوب بدون فكر به رضا و حسرت خوردن و ديدن ديباي دلربا! ديبايي كه با ديدنش قلبم هر لحظه بيشتر از قبل مچاله ميشد. اصالتش، تحصيلاتش و زيباييش مثل يه خار توي چشمام بود.
شايد اگه مخالفت نرگس نبود من باز هم به خوش باوريم ادامه ميدادم و از يه گذشته سياه، پا به آينده اي سياه ميذاشتم. يعني بايد مديون اون هم باشم؟
پام رو از در بيرون گذاشتم. پرايد مشكي رنگ انتظار من و حسين رو ميكشيد. خوب بود كه ديشب با همه خداحافظي كرده بودم. نگاه كوتاهم به خونه پدري حسين انداختم و زمزمه كردم
- پايان شب هاي سياه!
پايان.
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان